«متی» بی قرار بود، حوصله نداشت صبر کند تا غذا آماده شود. دلش می خواست خودش بپزد، بخورد و برود. آرزو می کرد کاش آنقدر بزرگ بود که خودش می توانست تصمیم بگیرد چیزی بخورد یا اصلا نخورد. کاری بود که باید انجام می داد، کاری که کمی می ترساندش، صبر کردن فقط کار را خراب تر می کرد.
حالا دیگر پسربچه نبود، البته هنوز مرد هم نشده بود. گاهی وقت ها بیرون از خانه، مقابل پنجره می ایستاد و قدش را اندازه می گرفت. زمانی، لبه ی پنجره می ایستاد و خودش را بالا می کشید تا بتواند داخل خانه را ببیند، اما حالا به اندازه ی کافی بلند شده بود. گاهی هم از پنجره فاصله می گرفت، میان علف ها می رفت و تصویر خودش را در شیشه ی پنجره نگاه می کرد.
«جین» اغلب بعد از ظهرها در باغچه بود و علف ها را می چید. اما آن شب خبری از او یا پدرش نبود. سگ خالدار چاقی جلوی ایوان خانه خوابیده بود اما به نظر نمی رسید کسی داخل خانه باشد. «متی» فکر کرد شاید «جین» در مورد دوستی ای که قولش را داده بود، خیلی جدی نبوده و فقط قصد اذیت کردنش را داشته، همانطور که ممکن بود به بقیه ی پسرها هم قول داده باشد. و حالا امید دیدنش را هم از دست داد.