این کتاب داستان مردی است که خاطراتش را فراموش کرده و سعی می کند آن ها را به خاطر بیاورد. حتی اسم شهری را که در آن آموزش می داده به یاد نمی آورد. او گمان می کند هنر آموزان قصد خوردن او را داشتند اما نمی داند چگونه. پس تلاش می کند از زخم هایش، خاطراتش را به یاد آورد. بخشی از کتاب - هنوز آن جا را فرش نکرده بودند. هنوز چیزی جز دیوار لخت در آنجا نبود. در دو سه روز آینده آن جا تمیز و موکت می شد. همه چیز نشان از بی ثباتی داشت. تمام برنامه ریزی ها آشکارا به موقتی بودن اشاره می کردند. حتی نگاه ها می گفتند به زودی تو را نخواهیم دید. کسی در گوش کسی می گفت فرار می کند، فرار و...
کتاب مرد کبود