دبنکای عزیز، حالا در کرسکو هستم، مه آلود است، گربه های کوچک خیس شده اند و ملتمسانه می خواهند که اجازه بدهم که بیایند و گرم شوند، اما من درمان آب سرد را باور دارم، به این ترتیب آن بیرون در انبار همچون عیسی های کوچولوروی کاه و یونجه می نشینند...
و بانوی دانمارکی عزیزم، به چه طرز وحشتناکی می ترسیدم، و به چه طرز مهیبی حتی امروز هم می ترسم! مادرم هم تمام زندگی اش به طرز بدی می ترسید، به آن همه ترسیدن عادت کرده بود... اما حالا دیگر نمی ترسد، چون مرده است... مرده ها آرامش دارند... می بینی مادرم این داستان را درباره ی خودش تعریف کردـ یکشنبه روزی که من هنوز در رحم مادرم بودم، بابا بزرگ بی پروایم درست قبل از ناهار مادرم را با منی که هنوز درونش بودم به حیاط کشید، تفنگی بیرون آورد و نعره زد... زانو بزن، می خواهم شلیک کنم! و مادرم ، دختر بچه ای بالغ، دست هایش را در هم گره کرد و به خاطر من التماس کرد... بالاخره مادربزرگم بیرون آمد و گفت بیا تو و غذاتو بخور وگرنه همش سرد میشه! به این ترتیب بانوی دانمارکی، ما رفتیم که غذا بخوریم و این هم من که اینجا هستم... اما آن ترسی که از درون رحم مادرم احساسش کردم، با من ماند...