مرثیه ای برای عشق، فقدان و پیچیدگی زندگی.
زیبا و در عین حال غم انگیز.
یک رمان نخست فراموش نشدنی.
«امیلی، امیلی! امشب قرار نیست هیچ اتفاق غافلگیرکننده ای بیفته. فقط دلم می خواد بشینم و یه لیوان مشروب باهات بخورم. این دفعه از اعتراف هم خبری نیست، قول می دم.» دستم را دراز می کنم آن سوی کانتر که خیالش را راحت کنم. به گذشته که فکر می کنم، می بینم نمی توانم برای این بی اعتمادی که لبخند از لبش ربوده است، سرزنشش کنم. «هیچ وقت درست در مورد آن معامله ام با «دولاردها» با تو و مادرت حرفی نزده ام، نه؟ گمانم این چیزی است که بیشتر وقت امشبم را پر خواهد کرد.»
گفت و گوی خانوادگی با اضافه شدن من به انتهای نیمکت قطع شد، اما مادرم طوری به پر کردن فنجان های چای ادامه داد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. جرأت نداشتم سرم را بلند کنم. امیدوار بودم خودشان آنقدر معرفت داشته باشند که به رویم نیاورند.
بیشتر اوقات اجازه می گرفتم بروم دستشویی. دستشویی رفتنی در کار نبود، رمزی بود بین من و او برای مواقعی که نیاز به استراحت داشتم. در حیاط پشتی می پلکیدم و آن طرف دیوار، زمین ها را بالا و پایین می کردم و همسایه هایمان را می دیدم که آن پایین در دهکده مشغول کار بودند. وقتی حسابی در هوای تازه نفس می کشیدم، برمی گشتم سر کلاس تا موفقیت و حضور بقیه را در کلاس تماشا کنم.