آیا کسی واقعا آنچه را که در آبشار رایشنباخ اتفاق افتاد، باور می کند؟ شرح و توضیحات زیادی درباره ی این واقعه نوشته شده است، ولی به نظر من همه ی آن ها چیزی کم دارند... حقیقت را. برای مثال به گزارش ژورنال ژنو و همین طور خبرگزاری رویترز توجه کنید. من داستان آن ها را از اول تا آخر خواندم. کار آسانی نبود، چون هر دو با لحن خشک اکثر مطبوعات اروپایی نوشته شده بودند، انگار چون مجبور بودند این خبر را اعلام می کردند، نه به این خاطر که چنین خبری می توانست برای کسی جالب باشد. دقیقا چه گفتند؟ این که شرلوک هولمز و پروفسور جیمز موریارتی، دشمن قسم خورده ی او که مردم به تازگی از وجودش آگاه شده اند، با یکدیگر ملاقات کرده و هر دو مرده بودند. خبر این دو در مطبوعات آنقدر خالی از هیجان بود که انگار خبر تصادف یک ماشین را شرح می دهند. حتی تیتر خبرها هم بی مزه بود.
در حالی که پشت دستگاه تایپ مدل رمینگتون خود نشسته ام و این کار سخت و دشوار را آغاز می کنم، می دانم که نوشته ام احتمالا از نظر صحت کلام و حس سرگرمی که تا آخر در کارهای دکتر واتسون وجود داشت، به پای او نخواهد رسید. ولی باید از خود بپرسم... او چطور می توانست تا این حد اشتباه کند؟ چطور متوجه تناقضاتی که هر پلیس احمقی هم می توانست از آن ها سر دربیاورد، نشده بود؟ رابرت پینکرتون همیشه می گفت دروغ مانند یک شغال مرده است. هرچه بیشتر آن را به حال خود بگذاری، بوی آن بیشتر می شود. اگر اینجا بود مطمئنا قبل از همه متوجه بوی گند اتفاقات آبشار رایشنباخ می شد.
ولی هولمز به جای آن سفری را آغاز می کند که هیچ شباهتی به گردش ندارد و از واتسون می خواهد او را در این سفر همراهی کند. چرا؟ حتی بی عرضه ترین خلافکاران هم می توانستند از مقصد او سر دربیاورند و دنبالش بروند؛ نباید فراموش کنیم که درباره ی یک جنایتکار بی همتا حرف می زنیم، کسی که در حرفه ی خود استاد است، مردی که هولمز هم از او می ترسد و هم تحسینش می کند.