یک داستان معمایی استادانه و زیرکانه که غافلگیری های زیادی به وجود می آورد.
آنتونی هوروویتس در اوج توانایی های خود.
نبوغ آمیز و استادانه.
خیلی کم پیش می آید که کسی در یک روز سفارش خاکسپاری و مجلس ترحیم خود را بدهد و در همان روز کشته شود. رخ دادن این دو رویداد در یک روز و به فاصله ی شش ساعت نمی تواند تصادفی باشد. آیا خانم کوپر می دانسته که در همان روز کشته خواهد شد؟ آیا کسی از این کار او با خبر بوده و به هر دلیل نقشه ی قتل او را کشیده است؟ اصلا چه کسی می دانسته که خانم کوپر در آن روز به آن «موسسه» رفته است؟ این ها اسراری بودند که رمزگشایی از آن ها فقط از عهده ی یک متخصص امور جنایی برمی آمد. اما این رویدادها چه ربطی به من داشت؟ بعدا معلوم شد که پای من هم به این ماجرا کشیده خواهد شد...
وقتی رنج ها از راه می رسند، نه مخفیانه و انفرادی، بلکه با گردان و قشون می آیند.
هرگز نمی فهمی همه چیز چقدر شکننده است، تا این که می شکند.
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»
نمیدونم چی بگم در مورد کتاب فقط میتونم بگم بی نظییییر❤️❤️
داستان معمایی و جالبی داشت. آنتونی هوروویتس خودش رو توی رمان آورده و نقشش در کنار هوثورن یه جورایی یادآور شخصیت دکتر واتسون در کنار شرلوک هلمز است.