این رمان داستان درباره یک دختر بالغ است که پدرش را از دست داده و مادرش برای تامین هزینه ها و زندگی او و برادرش که دارای افلیج و عقب مانده است، باید در خانه اشراف و اعیان کار کند. این دختر در محیطی با خواهران مورد استفاده قرار می گیرد و با مشکلاتی روبرو می شود. با گذشت زمان و رسیدن به روزهای انقلاب، رویدادها و حوادث شکل و طبیعتی جدید می گیرند.
در بخشی از کتاب آمده است:
" پدر را هم میبینم خیلی شبها توی خواب با پهنا شانه ی پهلوانی که گاه پشت بازارچه زنجیر از هم می،پکاند با همان ابهت ایستاده بر درگاه صندوقخانه جوری که از پشت آن پهنا ،شانه نمیشود مادر را دید. راضیه خانم هم خوابش را می دیده خودش میگفت با همان هیبت نه با آن نگاه آن طور غمدیده، نه آن قدر استخوانی که شقیقه ها عین عکس توی آلبوم زده باشند بیرون توی کلاس هم استخوان بیرون زده ی دو کتفم میسوخت سر بر نیمکت که چرتم می برد و پدر می آمد به خوابم خانم معلم که میزد و کبودی خطی جا میماند تا راضیه خانم توی حمام وقت کیسه کشیدن ببیند و نفرینش کند."