همه چیز کش آمده و سکوت انباشته، نیمه هات ساکت شده اند و تو آهسته چشم باز می کنی و به تازه وارد می نگری، و به کفش هاش که آن گوشه ی اتاق در آورده، و به پاهاش و دست هاش، به این دریای بی تناسب، که زیباست. و ناگهان صدا می پیچد، صدای موج خنده اش: «آه، بالاخره بیدار شدید، من که بیدارتان نکردم؟» این خنده را هرگز نمی توانی از یاد ببری، این پیچش، این سایش به دیواره ها، این صدای زنگ زده که از عمق می آید و میخکوبت می کند، که از توی اوست، از آن ته، ته ته، نیم خیز می شوی و به او نگاه می کنی: «نه نه، خودم بیدار شدم، من اصلا صدای شما را نشنیدم، نمی دانم کی آمدید، گمانم ساعت ها خوابیده بودم، خیلی وقت است که اینجایید؟»
کتابی شبیه به نوشتهها و قلم ساموئل بکت در سبک توهم و هذیان👌❤️🌹 البته به نظرم از نوشتههای بکت قابل فهمتره