کتاب آکاتا، جادوگر سفید

Akata Witch
کد کتاب : 29874
مترجم :
شابک : 978-6004626927
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 326
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2011
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

نامزد جایزه لوکس سال 2012

نامزد جایزه آندره نورتون سال 2011

معرفی کتاب آکاتا، جادوگر سفید اثر ندی اوکورافور

کتاب «آکاتا، جادوگر سفید» رمانی نوشته ی «ندی اوکورافور» است که اولین بار در سال 2011 منتشر شد. «سانی» در نیویورک به دنیا آمد اما اکنون در نیجریه زندگی می کند. او ورزشکاری فوق العاده است اما به خاطر اختلال زالی، نمی تواند زیر آفتاب برود و فوتبال بازی کند. انگار هیچ جایی برای «سانی» وجود ندارد که او در آن بتواند احساس تعلق خاطر بکند. اما «سانی» ناگهان چیزی شگفت انگیز را کشف می کند—او یک «واسطه» است... با قدرت های جادویی نهفته. «سانی» خیلی زود به آموختن استفاده از قدرت هایش مشغول می شود و یاد می گیرد که چگونه واقعیت را تغییر دهد. اما همزمان با این اتفاق، از «سانی» و دوستانش خواسته می شود در دستگیری تبهکاری که مثل خودشان با جادو آشناست، مشارکت داشته باشد. آیا «سانی» و دوستانش می توانند با تهدیدی مواجه شوند که قدرت هایش بسیار بیشتر از توانایی های آن ها است؟

کتاب آکاتا، جادوگر سفید

ندی اوکورافور
ندی اوکورافور (قبلاًاوکورافور-مباچو) متولد 8 آوریل 1974 یک نویسنده آمریکایی داستانهای علمی تخیلی از نیجریه است که هم برای کودکان و هم برای بزرگسالان می نویسد. والدین اوکورافور برای رفتن به مدرسه به آمریکا سفر کردند ، اما به دلیل جنگ داخلی نیجریه نتوانستند به نیجریه بازگردند. اوکورافور ، دختر والدین ایگبو ، نیجریه ای-آمریکایی متولد آمریکا است که از زمان بسیار جوانی به نیجریه سفر می کند.
نکوداشت های کتاب آکاتا، جادوگر سفید
A heart-pounding tale of magic, mystery, and finding one's place in the world.
داستانی هیجان انگیز درباره ی جادو، معما و یافتن جایگاه خود در جهان.
Barnes & Noble

Okorafor's imagination is stunning.
تخیل «اوکورافور» خیره کننده است.
New York Times New York Times

A consistently surprising, inventive read.
اثری سراسر غافلگیرکننده و خلاقانه.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب آکاتا، جادوگر سفید (لذت متن)
قاتل بر روی دست بچه، علامت همیشگی خود را جا گذاشته بود: یک کلاه سیاه. «سانی» به لرزه افتاد. با خودش فکر کرد تعجبی نداشت که مامان داشت دیوانه می شد.

با خودش فکر کرد پیش مادرش برود و سعی کند برایش توضیح بدهد که دختر نادانی نیست و می داند چطور خودش را از دردسر دور نگه دارد اما این کار اوضاع را بهتر نمی کرد. این تنها چیزی نبود که ارزش نداشت بر سر آن با پدر و مادرش بحث کند.

وقتی تصمیم گرفت بخوابد، سرش سوت می کشید. دستانش می لرزید و می خارید. زیر ملحفه اش عرق می ریخت. وقتی چشمانش را بست، شنی قهوه ای رنگ و خشک دید. می توانست حتی بو و مزه اش را هم احساس کند. حس می کرد دارد توی تختش فرو می رود، بدنش سعی می کرد مقاومت کند. بعد چشمانش را باز کرد. ساعت سه صبح، «سانی» دیگر به گریه افتاده بود.