داستانی هیجان انگیز درباره ی جادو، معما و یافتن جایگاه خود در جهان.
تخیل «اوکورافور» خیره کننده است.
اثری سراسر غافلگیرکننده و خلاقانه.
قاتل بر روی دست بچه، علامت همیشگی خود را جا گذاشته بود: یک کلاه سیاه. «سانی» به لرزه افتاد. با خودش فکر کرد تعجبی نداشت که مامان داشت دیوانه می شد.
با خودش فکر کرد پیش مادرش برود و سعی کند برایش توضیح بدهد که دختر نادانی نیست و می داند چطور خودش را از دردسر دور نگه دارد اما این کار اوضاع را بهتر نمی کرد. این تنها چیزی نبود که ارزش نداشت بر سر آن با پدر و مادرش بحث کند.
وقتی تصمیم گرفت بخوابد، سرش سوت می کشید. دستانش می لرزید و می خارید. زیر ملحفه اش عرق می ریخت. وقتی چشمانش را بست، شنی قهوه ای رنگ و خشک دید. می توانست حتی بو و مزه اش را هم احساس کند. حس می کرد دارد توی تختش فرو می رود، بدنش سعی می کرد مقاومت کند. بعد چشمانش را باز کرد. ساعت سه صبح، «سانی» دیگر به گریه افتاده بود.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
بی نظیر عالی❤حتما بخونید