دلم می گیرد. مادرم... این کلمه بدجوری حال مرا دگرگون می کند. اسم شبی است که مرا از باطنم می رهاند. سخت ترین قستمش این است که می دانم او دیگر هیچ کجای این دنیا نیست. پدر زمزمه می کند: «اولین دیدارمان توی بیمارستان بود. عجیب است که آخری اش هم...» سکوت می کند. و من می دانم بغض کرده. بدجور هم بغض کرده. او دیگر آن پدر سابق نیست. به قول دولت آبادی، زندگی را چون قابی خالی از عکس به گردن انداخته و در خیابان ها پرسه می زند.