سحرگاه شبی بسیار سرد در اواخر زمستان سال ۱۸۹۷ که سرمای هوا آدم را منجمد می کرد کسی چنان شانه ام را تکان داد که از خواب بیدار شدم. هولمز بود. روی من خم شده بود و شمعی در دست داشت که نور آن روی چهره بی قرارش افتاده بود. با نگاهش به من فهماند که کاری فوری پیش آمده است. او گفت:
- بجنب واتسن، بجنب! کاری پیش آمده! یک کلمه هم حرف نزن! الباست را بپوش و راه بیفت!
ده دقیقه بعد هر دو سوار درشکه ای بودیم و از خیابانهای خلوت با سرعت به طرف ایستگاه چارینگ کراس میرفتیم.
هولمز گفت:
- هاپکینز هفت بار مرا فراخوانده و هر هفت بار کارش کاملا قابل توجیه بوده. گمان می کنم تک تک پرونده های او راهشان را به مجموعه تو باز کرده اند. واتسن، شیوه روایت تو مایه تأسف است اما باید قبول کنم که تو قدرتی در گزینش داری که تا حد زیادی این ضعف را جبران می کند. این عادت مخرب تو که به همه چیز از نظرگاه داستانی نگاه میکنی تا کنکاشی علمی، آنچه را که می تواند آموزنده و حتی نمونه ای کلاسیک باشد زایل می کند. تو از کنار منتهای ظرافت و دقت کار میگذری تا به جزئیاتی احساسی بپردازی که ممکن است هیجان انگیز باشد ولی به احتمال قوی برای خواننده آموزنده نیست.
من با کمی تکدر خاطر گفتم: - چرا خودت آنها را نمی نویسی؟