بچه ها مثل مارمولک به قالی نیمه بافته چسبیده بودند. روی رنگ ها کله می کشیدند. چشم ها در تاریک روشن قالیباخانه برق می زند . چشم ها درشت و سیاه بودند و از ته گودی صورت های زرد ، نخ را می پاییدند . نگاه ها و پنجه ها خسته و دقیق درگیر ساخت و پرداخت گل های ریزو درشت، سرخ و زرد و شاخ و برگ های سبز قالی بودند. صدای گامپ گامپ کلوزا و پاکی ، پچ پچ دخترها و گریه بچه ای شیر خوار با صدای یکنواخت و غم آور« نقش گو» همراه بود نقش گفتن بیشتر ناله بود زمزمه بود تا گفتن.
دو داستان کوتاه درباره کرمان و قالیبافی و فرهنگش. آقای کرمانی نثر بسیار پخته و قدرتمندی داره، تصاویرش به شدت سینمایی و زنده ان و اونقدر جزئیاتِ مربوط و نامربوط به ما نشون میده که گاه حتا داستان برای ما مرز فیلم رو هم رد میکنه. انگار که خودمون ناظر اون اتفاقات هستیم، و این تجربهی خوش آیندی بود برای من.
تلخ .... میفهمی توی قالیبافیهای قدیم چه ظلمهایی که نمیشده به آدما....
فوق العاده زیبا و غمانگیز. اگر با کار کودکان، شکنجه، بددهنی، فقر و توصیف زخم و درد، حالتون بد میشه شاید بهتره از این کتاب بگذرید.
من خیلی از خوندنش فرار میکردم تا مجبور شدم نمکو رو خوندم حالم بد شد
کتابهای اقای هوشنگ مرادی فوق العاده بوی زندگی میده 'نثر روان و پر مغز پر از اطلاعات و سنتهای مختلف مردم دهه ۵۰ و۴۰.. این کتاب ۲روایت واقعی از زندگی مردم ساده زیست و سختی کشیده ای هست که بسیار زیبا روی کاغذ اومده.. در کنار داستان اوردن لهجه شیرین کرمانی هم به نثرش خیلی شیرین و دلچسبه.. پیشنهادم اینه بخونید و لذت ببرید.