صدای گلرخ می آمد . لالایی می خواند برای خواهر کوچولوش ، داشت خوابش می کرد :
" الا ... لا ... لا انار و به
خدا عمری به طفلم ده
بیا دایه ، بیا دایه
درخت گل بکن سایه
که تا طفلم بیاسایه
بیا باباش به باغش بر
تماشا سیب و نارش بر
الا... لا ... لا ... الا ... لا... لا"
مراد نرم نرمک از لب بام پایین خزید و آمد روی دیوار. سر دیوار نشست و آهسته گفت:
-بیداری درویش؟
درویش از نی زدن دست کشید؟
-می بینی که . تو چرا نخوابیدی؟
-خوابم نمی برد.
-حیف است که آدم بخوابد.با این هوا، با این مهتاب، با این ستاره ها، که بیدارند.