نگاهی به نیم رخ هما انداختم که با سر پایین داده و لب های جمع شده کنارم قدم میزد.خواستم بگویم شب قبلش چه اتفاقی افتاده بگویم راستی راستی یکی را نفله کرده ام،اما چیزی توی صورت هما بود،چیز غریبی که اغلب توی صورت آدم ها میبینم،چیزی که میگوید آن ها از جنس من نیستند.