کتاب خرچنگ های بلوری

Kharchang-haye Bolouri
کد کتاب : 38725
شابک : 978-6005759204
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 160
سال انتشار شمسی : 1393
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 21 اردیبهشت
مصطفی دشتی
مصطفی دشتی در سال ۱۳۳۹ در شهر خاش به دنیا آمد.او که نقاشی را از دهه ۶۰ به‌صورت حرفه ای آغاز کرده، از نقاشان پیشتاز و معتبر این سال‌هاست که به جهان‌بینی خود رسیده است.دشتی تحصیلات دانشگاهی ندارد، اما شاگردی زنده‌یاد سیداحمد ابطحی، زنده‌یاد عبدالله فرهادی، آیدین آغداشلو و کارل اشلانیگر را کرده است.او سال‌هاست که به‌صورت حرفه ای نقاشی می‌کند.نقاشی‌های اولیه‌اش را از بیابان‌های بلوچستان، کویر یزد، کناره جاده‌ها و... آغاز کرد؛ حالا به شکو...
دسته بندی های کتاب خرچنگ های بلوری
قسمت هایی از کتاب خرچنگ های بلوری (لذت متن)
علی هنوز سرحال بود و دربارۀ زندگی کردن در حال، دروغ پنداشتن گذشته، ناباوری به آینده صحبت می کرد. آرام نمی گرفت. شعرهای بلندی از شاعران معاصر و گذشته، نام آشنا و گمنام، می خواند و زیر نور شمع به میهمان های متعددی که از راه می رسیدند خوشامد می گفت. دور و برمان شلوغ بود. علی دوستان بسیاری پیدا می کرد که بلافاصله وارد زندگیمان می شدند و می ماندند. در این ماندن، داد و ستدهای بسیاری صورت می گرفت، دل می دادیم و قلوه می گرفتیم و در این شهر دودگرفته و شلوغ، با همۀ سردرگمی ها و ندانم کاری ها، زندگی را خوب می گذراندیم. سفرهای متعدد، نیروی تحلیل رفته مان را باز می گرداند. من هم سخت مشغول نقاشی بودم، نمایشگاه های متعددی می گذاشتم و هرگاه از این همه شلوغی و کار خسته می شدم، با تکیه به شانه های قوی او استراحت می کردم. سینه اش پذیرای هرگونه بار سنگین و هر ندانم کاری بود. آرام و صبور به حرف هایم گوش می داد. همیشه در کلام آرامش بخشش راه حلی بود، گشایشی، حکمتی. این همه نیرو را از کجا آورده بود؟ نمی دانم؛ او زندگی را خوب می شناخت. تجربه های فراوانی از سفرهای متعدد و کار کردن های زیاد در کشورهای گوناگون داشت که راهگشای خوبی برای خودش و دیگران بود. در هر زمینه ای که صحبت می شد، حرف های فراوانی برای گفتن داشت. خیلی زود شنونده اش را تحت تأثیر قرار می داد. حافظۀ قویش به او امکان می داد که ساعت ها، پی در پی، شعر بخواند و داستان بگوید. لحظه ای آرام نداشت و اگر بهانه ای برای آرام گرفتن نمی یافت، بلافاصله سوار اتومبیل و روانۀ سفر می شد. به دوستانش هر که دم دست تر بود پیشنهاد همراهی می داد که معمولا اجابت می شد. شمال یا جنوب، برایش فرق زیادی نداشت. فقط دورترین نقطه را انتخاب می کرد: از آستارا تا یزد، شیراز و یا بوشهر،... در مسیر راه هر تلمبۀ چاه عمیق را می دید، لخت می شد و در حوضچه های کوچک زیر تلمبه آب تنی می کرد؛ دائم فریاد شادی می کشید و هرکسی را که از کنارش می گذشت، درگیر گفت و گوهای بی وقفه و سرخوشانۀ خود می کرد. می خندید و می خنداند. در سایۀ هر دیوار کاهگلی روی خاک می نشست. دفترچه را که همیشه با خود داشت باز می کرد و شروع به نوشتن می کرد. فصل هر میوه ای را می شناخت و به دنبال آن ساعت ها وقت صرف می کرد؛ در جالیزهای خربزه و هندوانه با چاقوی تیزی در دست به دنبال بهترین و رسیده ترین هندوانه می گشت و تا نمی یافت آرام نمی گرفت. این همه نیرو را از کجا آورده بود؟ نمی دانم.