آقای په در سورتمۀ روباز دو اسبه ای با سورچی و خادم، که در جایگاه جلو بودند، به سمت ایستگاه قطار می رفت. همۀ شب برف باریده بود و راه را که در ساعات سحری هنوز چندان مشخص نبود، برای اسبان بسیار دشوار کرده بود. برف سنگین هنوز می بارید. سورتمه را حتما دیده و نشان کرده بودند. وقتی پیش از رسیدن به پیچ راه سورتمه به چپ کشیده شد، خادم دهقانی را دید که بر لبۀ سنگفرش راه می رفت و دست ها را در جیب های کت پوست بره اش کرده و زیر برف فروریز، شانه ها را تا نزدیک گوش ها بالا برده بود. چون سورتمه به دهقان رسید، او رو گرداند و بازوی خود را تاب داد. در یک آن تکان وحشتناکی بود و صدای انفجاری که در میان دانه های بسیار برف خفه شد.
در میان برف فروریز، مردم از هر دور به تودۀ کوچکی از اجساد می نگریستند که نزدیک لاشۀ دو اسب روی هم افتاده بودند. هیچ کس جرأت نزدیک شدن نداشت تا از یک پاسگاه خیابانی گروهی قزاق چهارنعل رسیدند و از اسب به زیر آمدند و شروع به برگرداندن اجساد کردند. در میان قربانیان انفجار دوم که بر سنگفرش پراکنده بودند، جسدی بود ملبس به پوست برۀ دهاتی، اما چهرۀ آن از میان رفته بود و شناخته نمی شد و در جیب های لباس فقیرانه اش مطلقا هیچ چیز نیافتند و این تنها جسدی بود که هویت آن هیچ گاه معلوم نشد.