جوئل هرگز کالیفرنیا را دوست نداشت و مدام درباره ی ترک کردن کالیفرنیا حرف می زد. من در ظاهر با او موافقت می کردم ولی در باطن امیدوار بودم نظرش را عوض کند. امیدوار بودم بتوانم او را به کالیفرنیا علاقه مند کنم. ما یک عمر اینجا زندگی کرده ایم. منظورم خانواده ی پدرم است. اجداد پدری ام از ایرلند و آلمان به نیویورک و پنسیلوانیا آمدند.
خب، پس چرا نباید همین جا بمانیم؟ در خانه ای که بزرگ شده ام و جایی که هنوز هم والدینم در آنجا زندگی می کنند. من سی سال پیش در یکی از بعد از ظهرهای ژوئیه در فونتانا به دنیا آمدم، شهری نزدیک اینجا. مادرم بیست و پنج ساله بود که به دنیا آمدم و مدت کوتاهی بعد از تولدم، او برای بار دوم والدینش را از دست داد.
همان سالی که پدر و مادری را که سرپرستی اش را پذیرفته بودند از دست داد، والدین اصلی اش به احتمال زیاد داشتند در چین زندگی می کردند. مادرم درباره ی والدین اصلی اش هیچ اطلاعاتی نداشت. شاید آن ها مدام به او فکر می کردند. شاید هم هرگز به او فکر نمی کردند و شاید گاهی به او فکر می کردند. یا در مواقع خاصی به او فکر می کردند مثلا وقتی که خودشان پدربزرگ و مادربزرگ بچه هایی شده بودند که من یکی از آن ها نبودم.