وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها/
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها/
ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها
وی شور تو در سرها، وی سرّ تو در جان ها/
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها/
تا خار غم عشقت، آویخته در دامن
کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها/
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان ها/
گر در طلب رنجی، ما را برسد، شاید
چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها/
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله ی قربان ها/
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان ها/
گویند: «مگو سعدی! چندین سخن از عشقش»
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من/
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من/
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من/
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من/
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من/
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من/
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره می کند آینه جمال من