با سبکی جذاب و کاراکترهای دلنشین.
داستانی تکان دهنده با نثری شیوا و شعرگونه که کودکان، مجذوب آن خواهند شد.
تصویری قدرتمند از داستان مهاجرت یک دختر.
«آلفونسو» گفت: «راهزن ها خیلی زیادن. برای زن ها امن نیست که شب ها توی جاده دیده بشن. ضمن این که عموهات یه عالمه جاسوس دارن. یادت نیست؟ برای همین باید با گاری به «زاکاتکاس» بریم و به جای «آگوئاسکالینتس»، از اونجا سوار قطار بشیم.»
مامان و «هورتنسیا»، از «سنیور رودریگز» تشکر و خداحافظی کردند و بعد بین دو طبقه گاری خزیدند. «اسپرانزا» با بی میلی خودش را به پشت بین آن دو سراند. «کی می تونیم بریم بیرون؟» مامان گفت: «هر چند ساعت یه بار نگه می داریم و پیاده می شیم تا خستگی در کنیم.»
مامان چند دقیقه سکوت کرد. سرش را گرداند و به خدمتکاران که دورش جمع شده بودند، نگاه کرد. دیگر چهره اش خیلی خشمگین به نظر نمی رسید. چشمانش خیس بود. «اسپرانزا» با خودش فکر کرد که وقتی مامان به «تیو لوییس» نه بگوید، خدمتکاران کجا می روند؟ مامان به «اسپرانزا» نگاه کرد، با چشمانی که می گفتند من را ببخش. بعد سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد.
داستانش که این نبود