-یه بار دیگر باهاش حرف می زنم.
دختر جوان آهی کشید، خم شد و برگ زرد و خشکیده ای که روی زمین افتاده بود را برداشت.
-فایده نداره... چرا می خوای غرورت رو بازم بشکنی؟
-ارزش که داره؟ من به خاطر تو هر کاری می کنم... حتی شکستن غرورم!
چشمان خاکستری رنگ دختر جوان پر از خواهش و عشق به سمتش برگشت تا قلب جوانش را بیشتر از این بلرزاند.