اشک هام همین طوری رو گونه ام می ریخت. قلبم با مشت های تندی که به سینه ام می زد ندامتم می کرد. قلبی که بهم هشدار داده بود ممکنه دیر بشه، ممکنه پشیمون بشم. حالا من مونده بودم و یه غرور سالم و یه دنیا غم و حسرت. گریه ام بی اختیارتر از همیشه صورتم رو نوازش کرد. دو تا نامه رو گذاشتم تو پاکت و به دریا سپردم و شروع کردم کنار ساحل قدم زدن. جعبه رو باز کردم؛ داخلش یه گردنبند بود. مثل همونی که به ترنم داده بود. گردنبند رو که دیدم، ترنمی از امید تو دلم پیچید. همون طور که قدم می زدم بازش کردم. توش با خط نسبتا ریز یه شعر نوشته شده بود. شروع کردم به زمزمه شعر:
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست / هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست. / خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد