زندگی به هر حال ادامه داشت! فکر کرد شاید خودش روزی زودتر از هومن از دنیا برود، شاید هم بتوانند سال های بیشتری از مردم عادی زندگی کنند، اما کیفیتی که احساسشان داشت را چه کسی می توانست داشته باشد؟ می خواست خوشحال باشد دیگر، می خواست عروس شود، بچه داشته باشند و خوشبخت شود. یا اصلا، هیچکدام، فقط دست هایشان که در هم گره می خوردند و بوسه ایی روی سر، عطری که در تنش بپیچد و لب هایی که فقط به نیت دوست داشتنش ببوسند، چه اهمیتی داشتند کل دنیا، کل ادمها، فتواها و سپیدی و سیاهی ازدواجی که داشتند؟ آنچه روزگار بر سرش کوبیده بود، گرچه پتک بود، اما بنظرش جنسی شبیه نمک داشت، گاهی می سوزاند ولی درمان می کرد، زخم هایش را میشست و می گذاشت بعد از کشیدن رنجش، بتواند بایستد. اما آن روز همه چیز تمام شده بود. خوشبختی به آخرین درصدش رسیده بود.