دستپاچه توی کیفم دنبال کلید می گشتم، دستی از پشت سر، گوشه ی مانتوام را گرفت و به سمت خود برگرداند. نگاهم در نگاهش گره خورد، چشم هایی که روزهای متوالی برایش اشک ریخته بودم و ثانیه ها و ساعت ها منتظر برگشتنش بود. نگاهی که اویل دوران شبابم عمیق عاشقم کرده بود. او که نوش داروی بعد از مرگ سهراب بود ، کاوه ....
مانتویم را کشید به سمت خودش رو به رویم ایستاد و سرش را نزدیک کرد . لبانم قدرت حرف زدن نداشت، چانه ام می لرزید ..
اشک روی گونه هایم سر می خورد، بازوانم لای هر دو دستش گیر بود . با لحن تندی گفت :
- کجا؟ از من فرار می کنی؟ وایستا می خوام باهات حرف بزنم، منم کاوه ...
فشاری به سینه اش دادم و خودم را عقب کشیدم تا دستانش بازوانم را ول کند......