یادت هست؟ کله سحر، توی تاریکی، خودت را آرام از دهانه چاه پایین می کشیدی تا کفتر چاهی ها را توی خواب بگیری و بیندازی توی کیسه. گردن شان را می پیچاندی و تق. پرهاشان را می کندی و جگر ریز و گرم اولین کفتر را خام خام می خوردی. می گفتی ترد است. آفتاب زده بود که با کیسه های پر، زیر پل راه آهن می ایستادیم و قطار از بالای سرمان می گذشت. درست 7:30 و تو قهقاه می زدی و هوه! حال می کردی که نعره می زنی و خودت هم صدات را نمی شنوی که زیر چرخ های قطار، روی ریل گم می شد، یادت هست؟