کتابی هوشمندانه، بامزه، و صادقانه از نظر عاطفی.
با پیرنگی هیجان انگیز و شخصیت های دوست داشتنی.
داستانی سریع که به اندوه، فقدان و سلامت روان می پردازد.
کیف فرار اضطراری آماده است، البته تقریبا! بابابزرگ «جو» سال ها پیش همه وسایل لازم برای کیف فرار اضطراری را به من داده بود. کیف را از ته کمدم، زیر لباس ها و حیوان های عروسکی پارچه ای که دلم نمی آید دور بیندازمشان، بیرون می کشم. کیف چپه می شود و همه وسایلش بیرون می ریزد.
برادرهایم مثل گله ای فیل بندباز می ریزند توی راهرو. آن ها دبستانی هستند و هنوز فکر می کنند این کارها جالب است. با عجله کتانی هایم را پایم می کنم. یک بار سر تمرین فرار، صندل پوشیدم و سخنرانی بابابزرگ درباره کفش فرار، از خود تمرین بیشتر طول کشید.
به سمت پله ها راهنمایی اش می کنم و دستش را روی نرده می گذارم. «مک» خانه ی ما را خوب بلد است. باید هم خوب بلد باشد، چون از مهدکودک تا حالا با هم دوستیم.