«جاناتان رو دیدم.» وقتی برای قرار ملاقات هفتگی ام سر و کله ام پیدا می شود، حتی پیش از این که «تینا» در را ببندد، این جمله را به زبان می آورم. روی مبل یک نفره می نشیند و من در کاناپه ی گرم و نرم رو به رویش فرو می روم. کوسن های روی مبل طوری مرا احاطه می کنند که اضطرابم را از بودن در اینجا کاهش می دهند.
ما چندین ساعت درباره ی «جاناتان» بحث می کنیم. او حتما در این باره کنجکاو است، ولی دانستن این که «تینا» به چه فکر می کند، معمایی است که من هرگز نمی توانم حلش کنم.
ظاهر شدن «جاناتان» آن قدر غیرمنتظره و تصادفی بود که اصلا نمی توانستم آن همه سوال را آماده کنم. آن قدر سریع اتفاق افتاد که اصلا نتوانستم بفهمم ازدواج کرده است یا نه. دید زدن انگشت حلقه ی یک مرد، یکی از راهکارهایی است که بعدا به ذهن من می رسد و در مورد «جاناتان» دو روز کامل، بعد از آن ماجرا، طول کشید.