پله های بیمارستان را باعجله طی می کنم و خودم را به پذیرش می رسانم، دو سه پرستار بزک کرده و ایضا وراج در حال گفتگو بودند.
- عذر می خوام، پیمان طاعتی تو این بیمارستان بستریه؟
یکی از پرستارها که ازقضا تقریبا مثل مرغی تپل مپل است و دائما با همکارش حرف می زند، بدون آنکه نگاهم کند می پرسد:
- بیمار شما رو کی آوردن؟
- فکر کنم یکی دو ساعت پیش.
بدون اینکه نگاهم کند، دفتر بزرگ پذیرش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت، بعد با کمی تأمل و تحمل گفت:
- بله پیمان طاعتی، تازه از اورژانس آوردنش توی بخش.
بعد مانند کسی که داشت با خودش مشورت می کرد گفت:
- نوع بیماری مسمومیت؛ تشریف ببرید طبقه اول سمت راست. تخت شماره هفت.