نازگل: عمّه جون، چقدر طولش دادی؟ شمع ها حاضره. یالّا چراغارو خاموش کنین.
با سرعت از پلّه ها پائین آمد و زیر لب غرغر کرد.
- الآن سر می رسه اون وقت این ها بی خیال نشستن.
ترگل: باشه عمّه جون الآن میام. دیگه حاضرم؛ ولی هنوز چراغارو خاموش نکنین؛ زوده.
ترگل آرام و باوقار از پلّه ها پایین آمد. دیگر آن دختر پرشر و شور سابق نبود. پنجاه و چهار سال داشت و صاحب فرزندی بود که آن روز تولد بیست و هفت سالگی اش بود. پرهام؛ پسری که همیشه باعث افتخارش بوده و هست. پسری که ذرّه ذرّه با محبت دستهای مهربان این مادر بزرگ شده و حالا پزشکی حاذق است. میانه ی پلّه ها چشمش به نازگل افتاد که خود را در آینه قدّی جلوی در ورودی سالن نگاه و بررسی می کرد.