شاید تقدیر من هم این بود... شاید در این دنیای پرعظمت، فقط من بودم که به چنین سرنوشت شومی دچار شدم و شاید هم مثل من افرادی باشند که سرنوشت من برا ی شان تکرار شده باشد. مهم این است که دل و قلب، فکر و ذکر و جسمت در آن لحظه ها با خدا باشد و غیر او، از هیچ کسی یاری نطلبی، چون در لحظه های گرفتاری و در به دری فقط یار مهربان و دلسوز خداست که بدون هیچ منّتی به یاری ات می آید و دستت را می گیرد و نمی گذارد زمین بخوری. بگذریم، برگردیم به زمان گذشته، به زمانی که شور و حال کودکی در سرم بود و هیچ چیز از دنیا نمی فهمیدم و خوب را از بد تشخیص نمی دادم. ما در خانه ا ی زندگی می کردیم که حیاط نسبتا کوچکی داشت و داخل حیاط باغچه ای نقلی که چند درخت خشکیده در میان آن خودنمایی می کرد. خانه به واسطه ی چند پله از حیاط جدا می شد...