با اعتماد به نفسی که عامل اصلی آن، حرف های شب گذشته ی مادرش بود، واثق و استوار مقابل میز رییس ایستاد و گفت: «ببخشید آقای سپندرام می خواستم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.» آقای سپندرام با شنیدن آشناترین صدا که مالک زیباترین طنین بود سرش را از میان انبوه پرونده های روی میز بیرون کشید و با نهایت میل و رغبت گفت: «خواهش می کنم خانم... امر بفرمایید.» راستش می خواستم یادآوری کنم امروز چهاردهم برجه و تموم کارکنان کارخونه، حقوقشون رو از آقای قادری گرفتن به جز من که طبق دستور شما باید حقوقم رو از خودتون بگیرم. خب! خب؟... خب من دو ماهه که دارم تو این کارخونه کار می کنم ولی هنوز هیچ حقوقی از شما دریافت نکردم! آقای سپندرام که بر خلاف انتظارش مانند دفعات قبل با برخورد صمیمی و گرم حسابدار جوانش روبه رو نشده بود و احساس می کرد روز به روز فاصله اش با آرزو و رویایش بیشتر می شود، با سرخوردگی از قفسه ی چوبی کنار میزش پوشه ی آبی رنگی را بیرون کشید و همان طور که بی هدف ورقش می زد با لحن مأیوس و تلخی گفت: «حالا بفرمایید، ماه بعد درباره اش صحبت می کنیم.» حسابدار جوان که دوست نداشت دوباره حرف های کلیشه ای بشنود و مثل ماه های قبل با دست های خالی که پیش قدم پاهایش می شدند به خانه بازگردد، با کلافگی که بیانگر لبریز شدن حوصله اش بود حرفی که مدت ها روی زبانش دلمه بسته بود را زد: «ماهه بعد؟ ولی من چون به این پول نیاز مبرمی داشتم راضی شدم یک سوم حسابدار قبلیتون حقوق بگیرم و این جا کار کنم!» آقای سپندرام که دیگر در چهره اش آثاری از آرامش و عطوفت دقایق پیش دیده نمی شد با خشم بی دلیلی پوشه ی آبی رنگ مقابلش را محکم بست و با صدای تقریبا بلندی گفت: «شما اگر مثل حسابدار قبلی حقوق نمی گیرید به این دلیله که یک روز در میون تشریف میارید!»