شاید در تمام آن مدتی که خود را آزاد می دانست، یا زنجیر از یادش رفته بود و یا چون مانند یکی از اعضای تنش شده بود و همیشه آن را دیده بود، دیگر به آن اهمیتی نمی داد.
کوبیدن میخ طویله ی زنجیرش به زمین برای او عادی شده بود. همیشه دیده بود وقتی که لوطی آن را توی زمین فرو می کرد، او دیگر همان جا اسیر می شد و همان جا وصله ی زمین می شد. عادت و ترس او را سر جایش میخکوب می کرد. گاه احساس می کرد که میخ طویله اش شل است و توی خاک لق لق می زند. اما کوششی برای رهایی خودش نمی کرد. اما حالا یک جور دیگر بود. حالا می خواست هرطوری شده آن را بکند.
در آن دم که چرت می زدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آن ها با یک محکومیت دسته جمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلکیدند.