وقتی برای بار اول به سفر اروپا رفتم، چیزی که بیش از هر چیز دیگر در شهرهای برلن و ورشو توجهم را جلب کرد، کثری معلولان بود. راستی تعداد معلولان در این شهرها به شکل غیر قابل باوری فراوان بود... اما این چلاق های عصابه دست، همه خیلی مردانه و سرافراز راه می رفتن، چون این ها مبارزان معلول جنگ دوم جهانی بودند. من در جاهای دیگر ندیده ام که شل بودن و چلاق بودن سبب افتخار و غرور باشد؛ اما معلولان اینجا، با چوب پا و عصا چنان سرافراز راه می رفتند که معلوم بود از علیل بودن خود مغرور و سربلند هستند. به وطنم برگشتم و سال ها از این مسافرت گذشت. یک روز از خانه خارج شدم. داشتم دنبال کاری می رفتم. در دور مرد چلاقی را دیدم که با کمک چوب پا به طرف من می آمد. وقتی به من نزدیک شد، خودم را در یکی از شهرهای جنگ زده اروپا احساس کردم، برای اینکه این هموطن چلاق، مثل چلاق های چنین شهری، مغرور و مردانه راه می رفت. خیلی زنده و استوار... خیلی سرافراز...
داستانهای کتاب به شدت جالبه و به فرهنگ ما نزدیکه