عالیه ! عزیزم
گمان نمی بردم در این شب تاریک برای کسی که اگر او را به هر جای عالم ببندند وصله ی ناجور عالم است ، کاغذ بنویسی
چندین ساعت است چیز می نویسم . حس می کنم خونریزی های مهمی عن قریب می خواهد در عالم رخ بدهد . چرا از این ستاره آتش می بارد ؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است نمی دانم این خیال از کجا در من قوت یافته است . وقتی که یک ساعت قبل برای انجام کاری اتفاقا از یک معبر پر جمعیت این شهر ( لاله زار ) عبور می کردم دلم می خواست کور باشم تا شکل و هیکل ناپسند انسان را نبینم . کر باشم . صدایش را نشنوم . یک وجود آشفته و یاغی و فراری از مردم ، مثل من ، وجودی است که طبیعت بدتر از آن را پرورش نداده است
فکر می کنم با چه چیز می توانم زندگی را دوست بدارم. به یک جا دست می گذارم دستم به شدت می لرزد. پا می گذارم. زیر پایم زلزله ی شدیدی احداث می شود
هیهات! من می توانم وحشی ترین حیوانات را آرام کنم اما از آرام کردن این قلب کوچک عاجزم. می توانم انسان و حیوان را بفریبم، اما قلب خود را نمی توانم فریب بدهم. تو سلام و محبت ابدی مرا به موج رودخانه ها و دره های تاریک و گل های صحرایی برسان.
انبساط و انقباض قلب گم شدگان را به یکباره بگیر و به آسمان و هوای صاف کوهستان تسلیم کن.
و تو خودت هم هر مکتوبی که برای من می نویسی یک گل صحرایی در آن بینداز و این اوراق را هم روی هر گلی که می پسندی بگستران.
پسند تو، پسند من است. اگر بخواهی به این آرزوهای من عمل نکنی آن را هم می پسندم.
عزیزم! اما این را هرگز نخواهم پسندید که در نوشتن کاغذ صرفه جویی کرده یا وقت عزیزت را همیشه به تماشای کوهستان بگذرانی و برای من سرگذشت نکن