آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!/
یک نفردر آب دارد می سپارد جان./
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند/
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید./
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،/
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید/
که گرفتستید دست ناتوانی را/
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،/
آن زمان که تنگ میبندید/
برکمرهاتان کمربند،/
در چه هنگامی بگویم من؟/
یک نفر در آب دارد می کند بیهود جان قربان!/
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!/
نان به سفره،جامه تان بر تن؛/
یک نفر در آب می خواند شما را
چون باد صبا به دشت می کرد شتاب/
کردش گل سرخ تازه بشکفته خطاب/
پرسید به پاس خاطر من که چنین/
رنگین تر و بهترم ز گل های قرین/
از ره که رسیده ای ره آورد تو چیست؟/
گفت این همه را که گفتی انکارم نیست/
چون از همه زیباتری این برگ دراز/
آورده است که تا بپوشد رخ باز/
از خلق مبادا که گزندت برسد/
رنجی ز طریق نوشخندت برسد/
-هیهات بدو گفت: نیاوردی هیچ/
پر گشت از آوازه ی من گوش جهان/
زیبایی و نیکویی نماند به نهان.
ترا من چشم در راهم شباهنگام/
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی/
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم/
ترا من چشم در راهم./
شباهنگام. در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند/
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام/
گرم یاد آوری یا نه/
من از یادت نمی کاهم/
ترا من چشم در راهم.