۔ اسم من سعید است . پدرم اهل همدان بود ولی خودم در تهران متولد شدم ؛ سال دوم رشته خبرنگاری بودم که به لندن آمدم و حدود پانزده سال پیش مدرک فوق لیسانس خبرنگاری ام را گرفتم و الان حدود ده سال است خبرنگار نیوزویک هستم . یک مرتبه متوجه شدم او سرش را به علامت تأسف مرتب تکان می دهد و در عالم دیگری سیر می کند و اصلا به حرفهای من توجه ای ندارد ، او را به حال خودش گذاشتم. وقتی به خیابان فولهام رسیدم و روبروی آپارتمانم توقف کردم، ناگهان از جا پرید . با حالتی مضطرب پرسید : کجا هستم ، شما کی هستید آقا ؟ گفتم من یک آشنا هستم. فقط قصد کمک به شما را دارم . بالاخره وقتی با اصرار و سماجت من روبرو شد ، در حالیکه از چهره اش می توانستم حدس بزنم که به من مشکوک است ، دعوتم را پذیرفت . همسرم هلن از دیدن غریبه ای که همراه من بود اصلا تعجب نکرد ، چون زیاد از این مهمانهای ناخوانده به آپارتمان می آوردم . یعنی ، گاهی به ایرانیهایی بر می خوردم که به دلم می نشستند و از آنها خوشم می آمد و به آپارتمانم دعوتشان می کردم تا بلکه از این راه کمی دلتنگی و دوری از وطن را جبران کنم .
ای عشق، چه ها که به روز من و سیما و ناهید نیاوردی! مرا آواره ی غربت کردی، سیما را کشتی و ناهید را ناکام گذاشتی. جواب منفی ناهید را باور نمی کردم؛ چون که ثابت کرده بود هنوز دوستم دارد. با آنکه از هر سو در فشار بودم که هر چه زودتر ازدواج کنم، از فکر ناهید بیرون نمی رفتم و تنها دلخوشی ام این بود که دوستم دارد؛ و دیگر اینکه بهادر به زودی از کانادا بر میگردد. مادرم همیشه می گفت ، می ترسم از تنهایی دیوانه شوی. ترگل وقت و بی وقت در گوشم زمزمه می کرد که با دختر حسین خان شیبانی که شوهرش، یکی دو سال پیش، در دعوایی طایفه ای کشته شده و در حدود 10 سال هم از من کوچکتر بود، ازدواج کنم. ترگل معتقد بود تنها کسی که می تواند ناملایمت های گذشته ی مرا جبران کند و خوشبختم کند، فرح، دختر حسین خان شیبانی است. آویشن معتقد بود به هر حال تنها که نمی شود زندگی کرد و به همین بهانه به خودش هم اشاره داشت تا آن که از لابه لای حرف هایش متوجه شدم یکی از کارکنان بیمارستان نمازی، فکرش را مشغول کرده است. من و آویشن، جدا از اینکه برادر و خواهر بودیم، تا آنجا که امکان داشت، حرف دلمان را از یکدیگر پنهان نمی کردیم. یکی از روزها که از بیمارستان به خانه بر می گشتیم، او سر انجام اعتراف کرد که مدتی است که مسعود، کارمند حسابداری بیمارستان، از او دست بر نمی دارد و اجازه خواسته است که به خواستگاری بیاید. مادر مسعود که پیرزنی پر حرف بود تمام شرایط ما را که خیلی هم سنگین نبود، پذیرفت و قرار شد هفته ی بعد آویشن و مسعود به عقد هم در آیند. از روز بعد در تدارک مراسم عقد بودیم. از اینکه آویشن را شاد و مسرور می دیدم خوشحال بودم. مادرم مرتب دعا می کرد که من هم سر عقل بیایم و تا دیر نشده است، کسی را برای خودم دست و پا کنم...
کتاب فوق العاده عالی است بااینکه سال۱۳۵۲درقصرالدشت پنجم ابتدایی راتمام کردم وبعدبه شیرازمهاجرت کردم،هنوزاین کتاب رانخوانده بودم.نیمه اردیبهشت ۱۴۰۳خیلی تصادفی به این کتاب برخوردگردم وخواندمش. خواندن این کتاب یک هدیه بسیارشیرین برام بودخصوصا که محمدخان ضرغامی ازایل وتبارمن است.دست نویسنده رامیبوسم.حتماحتما بخونیدش
قرص فشار خونتونو کنار دستتون بذارین بعد جلد 4 رو بخونین .....
بهترین وعالیترین کتاب من از آقای مروارید انتشارات اوحدی خریدم هیچوقتم پشیمان نیستم بابت خرید این کتاب بعدازهفده سال بازم هر سال میخونمش اینقدکه جذابه برام
من این کتاب را در سال ۸۶ خوندم، با یکی از دوستان سعادت شهری که این خانواده را میشناخت از باغ قوام و عمارت آن هم دیدن کردم و همچنین موفق شدم با یک زن مسنی که از آشنایان ناهید بود در شیراز دیدار کنم صدا و سیمای استان فارس چند سال پیش اقدام به ساخت سریال تلویزیونی این کتاب کرده بود . با تشکر از دوست عزیزم نادر عالیان که این کتاب را به من معرفی کرد
من امسال یعنی دی 1402 این کتاب رو خوندم خیلی دوست دارم دختر و پسرم هم این کتاب زیبا رو بخونند از نویسنده واقعا ممنون هستم.
سلام یکی از بهترین و جذابترین کتابهایی که خوندم .آثار اقای کربم پور عالی هست
سلام دوستان من این کتاب و زماین ک سرباز بودم سر پست میخوندم ب جرعت میتونم بگم ب هیچ وج حاضر نیستم دوباره بخونمش چون بشدت زیبا و جذاب و غمگینه بعضی چیزا نباید تکرار بشن این کتاب برا من جزو اون چیزای تکرار نشدنیه
منم سرباز بودم سال ۸۲ خوندم
بینظیر بود واقعا یه جاهایی ادم گریش میگیره .
من جلد یک این کتاب رو پانزده سال پیش خواندم و هنوز فراموشش نکردم جذابترین رمان برای من بوده و هست
واقعاکتاب جذاب وخوبی هست دم نویسنده اش گرم برای یکبارهم که شده بخوانیش تابه قلم توانای نویسنده پی ببرید.
کتاب رو از کجا گیر بیارم؟
با سلام این کتاب و چند سال پیش خوندم هر چهار جلدشو رمان زیاد خوندم اما تنها رمانی که خوب یادم مونده همین باغ مارشال است
درود بر عزیزان اهل قلم وکتاب دوست
ازآخرین بازماندگانش مرحوم مش حسن بود که پسر باغبون بود که حدودا ده سال پیش باحدودای هفتاد هشتاد سال،سن فوت کرد
یعنی داستانش بر اساس واقعیته؟
سلام این باغ الان به اسم باغ قوام معروف هست توی شهر سعادتشهر هست روبروی امامزاده حسین ازشخصیتاشم دیگه کسی زنده نیس همه رحمت خدارفتن
من تو زندان بودم کرمانشاه زندان دیزل اباد این رمان رو از کتاب خانه زندان اوردم واقعا عالی بود هر سه جلدشو خوندم خیلی عالیه
وقتی جلد اولش رو خوندم ۱۳ سالم بود بعد از اون دیگه هیچ رمانی نخوندم تا اینکه امشب خیلی اتفاقی جلد سومش رو دیدم و خوندم
فایل کتاب جلد سوم رو از کجا میشه پیدا کرد؟
کتاب بسیار روان و بدون اضافه گویی. از خوندش لذت بردم. ممنون از نویسنده خوبش
من این کتاب رو ۲۲ سال قبل خوندم
من این کتاب رو خیلی وقته خوندم خواستم ببینم کسی از اشخاص این کتاب زنده هستند. مهدی آقایی از بابلسر
عالی بودمن لذت بردم مبارزه همین است بالا وپایین داره.
خیلی عالی بود .🌹