کتاب جزیره سرگردانی

Wandering Island
کد کتاب : 143428
شابک : 978-6006069975
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 326
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

جزیره سرگردانی
Wandering Island
کد کتاب : 1538
شابک : ‭978-964-487-017-0
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 326
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 1993
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب جزیره سرگردانی اثر سیمین دانشور

کتاب جزیره سرگردانی، رمانی نوشته ی سیمین دانشور است که اولین بار در سال 1993 منتشر شد. سیمین دانشور در این رمان جذاب به مسئله ی هویت و سردرگمی های مربوط به آن می پردازد و در قالب استعاره و داستان، تاریخ ایران را از نظر می گذراند؛ کشوری که عقاید و جهان بینی های متفاوت و حتی متضاد در آن با یکدیگر مواجه می شوند. هستی، دختری است که با مادربزرگ مذهبی خود و برادرش، شاهین، زندگی می کند. او پدرش را در آشوب ها سیاسی از دست داده و مادرش، زنی متجدد و امروزی است. هستی عاشق یکی از همکلاسی هایش در دانشگاه، پسری توده ای به نام مراد شده است. او خواستگار دیگری به نام سلیم نیز دارد که پسری ثروتمند و مذهبی است. هستی اما نمی داند که چه تصمیمی می تواند برای زندگی اش مناسب باشد و در جزیره ی تردیدهایش سرگردان است.

کتاب جزیره سرگردانی


ویژگی های کتاب جزیره سرگردانی

در فهرست برترین آثار داستانی ایران

سیمین دانشور
سیمین دانشور (زاده ۸ اردیبهشت ۱۳۰۰ در شیراز- ۱۸ اسفند سال ۱۳۹۰ خورشیدی در تهران) نویسنده و مترجم ایرانی و همسر جلال آل احمد بود و در اکثر فعالیت های فرهنگی و اجتماعی همسرش حضور و همکاری داشت. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه انگلیسی مهرآیین انجام داد و در امتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکد...
قسمت هایی از کتاب جزیره سرگردانی (لذت متن)
اگر آن طور که مادربزرگ می گفت: خدا در انسان تجلی کرده، یقینا در چشم و نگاه، درخشش خود را بیشتر از دیگر حواس تابانیده، از چشم های سلیم پیداست.

سلیم را می پایید که چشم هایش را روی هم گذاشته بود و حالتی که انگار از زمین و زمان آسوده است. انگار روحش از کالبد جدا شده... هستی خواست پتو را رویش بکشد، چشم هایش را باز کرد. بلند شد، کیسه آب جوش را روی کمرش جا داد و خود را پتوپیچ کرد... از سلیم پرسید: «خوابتان برده بود؟» سلیم گفت: «نه، فکرم را متمرکز کرده بودم که درد را برانم. شما اینجور حالت ها رو می گویید عالم هپروت.» هستی روی مبل نشست و سکوت کرد. فکر کرد: «این مردها چه جور آدم هایی هستند؟ همین که طرف را کمی رام دیدند، بدقلقیشان شروع می شود. مرد، منتظر بودم بگویی در بحر مکاشفت فرو رفته بودم، اما تو که از آن حالت درآمدی، برام یک دسته خار آوردی.»

«هستی می خواهم بدانم که خدا این شانه ها را برای چه به تو داد؟» «که بار زندگی را به دوش بکشم.» «نه دختر برای این که بالا بیندازی... سخت نگیر، یک کار بگویم می کنی؟» «بگو.» «وقتی تنها هستی، بلند بلند بخند، کم کم خندیدن را یاد می گیری!»