اگر آن طور که مادربزرگ می گفت: خدا در انسان تجلی کرده، یقینا در چشم و نگاه، درخشش خود را بیشتر از دیگر حواس تابانیده، از چشم های سلیم پیداست.
سلیم را می پایید که چشم هایش را روی هم گذاشته بود و حالتی که انگار از زمین و زمان آسوده است. انگار روحش از کالبد جدا شده... هستی خواست پتو را رویش بکشد، چشم هایش را باز کرد. بلند شد، کیسه آب جوش را روی کمرش جا داد و خود را پتوپیچ کرد... از سلیم پرسید: «خوابتان برده بود؟» سلیم گفت: «نه، فکرم را متمرکز کرده بودم که درد را برانم. شما اینجور حالت ها رو می گویید عالم هپروت.» هستی روی مبل نشست و سکوت کرد. فکر کرد: «این مردها چه جور آدم هایی هستند؟ همین که طرف را کمی رام دیدند، بدقلقیشان شروع می شود. مرد، منتظر بودم بگویی در بحر مکاشفت فرو رفته بودم، اما تو که از آن حالت درآمدی، برام یک دسته خار آوردی.»
«هستی می خواهم بدانم که خدا این شانه ها را برای چه به تو داد؟» «که بار زندگی را به دوش بکشم.» «نه دختر برای این که بالا بیندازی... سخت نگیر، یک کار بگویم می کنی؟» «بگو.» «وقتی تنها هستی، بلند بلند بخند، کم کم خندیدن را یاد می گیری!»
کتاب جالبی بود. حال و هوای زمان پهلوی و خوب روایت میکنه. جوانان به رشد و بلوغ نسبی رسیده بودن اما چون مرحلهی جدیدی بود نمیدونستن مسیر درستی و انتخاب کردن یا نه. به نظرم تا قبل این دوران مردم اینقد راحت نمیتونستن افکار و عقایدشون رو بیان کنن. جزو کتابایی بود که خیلی به دلم نشت.
داستانی بدون کشش کافی بی جهت طولانی شده بود، از همان خطوط اول مشخص بود نامزد توده ای توسط رژیم ناکاریا نابود میشود و دختر با سلیم ازدواج میکند همانطور که (هستی )ایران زیر کنترل مذهبیها میرود آب انداختن به داستان و کلاسهای خشک درسی و اظهار فضلهای کم مایه و اطلاعات کلیشه ای خسته کننده بود حتی یک جمله یا مطلبی که در مباحث روزانه نباشد در ان نبود،لغات کلمات اصطلاحاتی که از فرط مصرف ساییده و کلیشه شده اند و از شنیدن آنها دلزده میشویم، حداقل اعاده حیثیت آل احمد و مصدق هم بخوبی جانیفتاده بود، شخصی مذهبی پولدار و جوان توده ای هم کلیشه ای بودند مبارزی که خل شد عشقی هستی به دونفر که معلوم نیست کی چطور و چگونه و چرا عاشق شد و آثار این عشق کجا بود ما که ندیدیم غیر از ادعای عشق ،راصلا در هیچکدام از شخصیتها عشق یا علاقه یاروابستگیزدیده نشد. چقدر نویسنده با عشق و محبت و دوست داشتن و عاشقی و سمیت و رابطههای دوستی و خانوادگی بیگانه و سرد بود، ادعای عشق بود اما نشان نداده بود ، چخوف میگوید؛ « نگو ، نشان بده» بدون توجه به اعتبار عظیم خانم دانشور، رمان در ذات خودش نازل است و درجه سه بود متاسفم از وقتی که صرف خواندن آن کردم
کتاب داستان سرگردانیهاست، سرگردانیهای دختری به نام هستی که در خانوادهای است با عقاید مذهبی و دینی و سیاسی-اجتماعی متفاوت و او را که در استانهی ازدواج و اشنایی است دچار چالش کرده. خوندن این کتاب برای هر دختری میتونه مفید باشه، ولی بعضی جاها یکم ریتم کتاب کند میشد ولی در کل ارزش خواندن داره.
من عاشق این کتابم چون در سن ۱۸ سالگی خوندمش و خاطرات زیادی از اون زمان دارم❤❤❤❤
کتاب خوبی بود از شخصیت هستی خوب است
اصلا قشنگ نیست
داستان این کتاب درباره دختری به نام هستی هست. تحولاتی که در زندگی این دختر روی میده روایت میشه. زندگی هستی در زمینه اتفاقات سیاسی و تاریخی و عملکرد و قضاوتهای هستی در برخورد با این مسائل روایت میشه. کتابی که به علاقمندان قلم دانشور توصیه میشه.
کتاب خوبی بود،ارزش خوندن داره