از پله ها بالا رفت و سمت مغازه های دست چپ پیچید. بزرگترین مغازه ی ته پاساژ در اجاره ی مزون شیکی بود که لباس عروس کار می کردند، اما بدحساب بودند. حاج حسین فرستادش تا آخرین اخطار را به آن ها بدهد.
پشت در ایستاد و ضربه ای به شیشه ی قدی زد. طولی نکشید که در باز شد و دختری بلندقد با چشمانی درشت و روشن مقابلش ایستاد. شالش تا پس سرش عقب بود و لب هایش سرخ سرخ! دستش را بالا آورد شالش را مرتب کند، اما انگار نه انگار! فقط ناخن های قرمزش چشم او را هدف گرفت.
دلش زیر و رو شد و چشم چرخاند. دستش را لب جیبش آویزان کرد تا حرفش را بزند. پیش از او، زنک برایش چشم و ابرویی آمد و سر و گردنی قر داد. دفعه ی چندم بود چراغ سبز نشان می داد.
مسیر آمده را با عجله برگشت تا خود حاج حسین را خدمت آن ساحره بفرستد. نفهمید پله ها را چطور پایین آمد! پایش پیچ خورد و روی پله ها غلت زد و...