درد بودند و درمان هم . اما دور از هم...مبتلای عشق بودند و عذاب عشق سهم شان بود.حرف زیاد داشتند ولی لب هایشان خاموش میدان را به عشق بازی نگاه شان داده بود. نگاه هایشان گویای حرف های زیادی بود. باز هم قطره اشکی بی اجازه از پلک هایش بیرون جست. نگاه او در پی آن قطره دوید.
-اینجا موندی که تنها بمونی و گریه کنی؟....