به نظرم منتظرم بود. وقتی پا توی اتاقش گذاشتم، نگاهش برق زد و لبخند روشنی صورتش را پر کرد. بیرون، باد زوزه می کشید، انگار دیوارها و شیشه ها در حال شکستن بود و با صدایی شکننده روی زمین پخش می شد. آسمان تقریبا سفید بود و ترک برداشته بود، دورتر کاملا سیاه می شد، انگار شهر به دو تکه تقسیم شده بود. روی تخت نشستم، موهایش را نوازش کردم، نرم تر از ابریشم بود و لطافتی غیر واقعی داشت. پرسیدم: «می تونم پیشت بخوابم؟» سر تکان داد و به من خیره شد.
داستان خیلی دردناکی بود از مهاجرهای غیرقانونی و اتفاقهای خوبی که واقعا در انتظارشون نیست، اما آدمها گاهی هیچ انتخابی ندارن جز اینکه انتخاب کنن چطور از بین برن. با اینکه کوتاه بود اما خیلی تاثیر گذار بود و نشر چشمه ترجمه خوبی هم داشت.
داستانی متفاوت انساندوستانه و درد همیشگی پناهجویی