بزرگسالی دنیایی پرتناقض و گاهی پر از دروغ است که آدمها، عامدانه خودشان را به دست آن میسپارند! کتاب زندگی دروغین بزرگسالها نوشته النا فرانته داستانی جذاب و بینظیر از زندگی دختر نوجوانی به نام جووانا را روایت میکند که زندگیاش با شنیدن یک جمله ناخوشایند از پدرش دگرگون میشود! این کتاب جزو پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز نیز به شمار میرود که در سال 2020 به عنوان بهترین کتاب سال معرفی شد.
دنیای آدمبزرگها، دنیای عجیب و پیچیدهای است که در بسیاری از موارد، آنقدر غرق آن شدهاند، حتی خودشان درکی از این پیچیدگی ندارند! مثل ماهیهای آب شور که به شوری آب عادت کردهاند و نهتنها برایشان آزاردهنده نیست، که بسیار هم لذتبخش است! به همین خاطر هم، کودکان و نوجوانان در برخورد با دنیایی که بزرگسالی نامیده میشود و دروغهایی که در آن وجود دارد، گیج میشوند و یا کمتر آن را درک میکنند!کتابی طلسم کننده از داستان یک دختر، یک شهر و یک جامعه بسته و غیرقابل انعطاف
استعداد خاص فرانته برای داستان سرایی پرتعلیق و خلق صحنه های پرشور زبانزد است.
توانایی فرانته در جلب نظر خوانندگانش بی نظیر است. این رمان به خوبی ایده آل های غیرمنطقی جامعه در پذیرش زیبایی را نشان می دهد.
خانم فرانته بار دیگر، با مهارت و جسارتی کم نظیر، داستانی را خلق می کند که این بار دختری جوان و در آستانه ی زنانگی قهرمان آن است.
زندگی دروغین بزرگسال ها مانند یک اعتراف صمیمی است و خواننده را همزمان، متزلزل و نیرومند می کند.
آن تابستان هیچ تعطیلاتی نداشتیم. مادرم اصلا مرخصی نگرفت، پدرم را نمی دانم؛ ما تا سال بعد او را ندیدیم، تا اواخر زمستان، که مادرم او را فراخواند تا از او بخواهد که قانونی جدا شوند. اما این ها مرا نیازارد؛ من تمام تابستان تظاهر کردم که حواسم به یأس و نومیدی مادرم نیستم. حتی وقتی او و پدرم در مورد تقسیم دارایی ها جروبحث می کردند و دعواهای شدید داشتند، بی اعتنا باقی ماندم. پدرم گفت: «نلا، من به یادداشت های داخل کشوی اول میزم نیاز فوری دارم.» مادرم عربده کشید که تا ابد نمی گذارد هیچ چیز را از خانه بیرون ببرد، حتی اگر یک کتاب باشد یا دفتر و یا حتی خودکاری که معمولا پدرم با آن می نوشت. با توجه به اینکه من آسیب دیده بودم، با آن فرمان تحقیر شدم: به هیچ کس نگو که مردود شدی. برای اولین بار والدینم به نظرم کوته فکر آمدند؛ درست همان طور که ویتوریا توصیف شان کرده بود. به این ترتیب به هر صورت ممکن از صحبت با آنجلا و آیدا و یا دیدارشان پرهیز کردم. می-ترسیدم بپرسند اوضاعم در مدرسه چطور است یا نمی دانم ، دومین سال دبیرستانم چطور پیش می رود؛ درحالی که من داشتم سال قبل را مجددا می گذراندم. به دروغ گفتن بیشتر و بیشتر علاقه مند شدم؛ دیگر احساس می کردم دعا و دروغ به یک میزان تسلی بخش هستند. اما توسل به دروغ برای اینکه مایه ی خجالت والدینم نشوم و سرپوش بگذارم بر این واقعیت که استعداد آن ها را به ارث نبرده ام، مرا می آزرد و افسرده می کرد.یک بار وقتی آیدا تماس گرفت، از مادرم خواستم به او بگوید در خانه نیستم، گرچه در آن برهه، از صحبت با آیدا نسبت به آنجلا لذت بیشتری می بردم؛ چون هم بیشتر مطالعه می کردم و هم فیلم می دیدم. من انزوای محض را ترجیح دادم؛ اگر می شد حتی با مادرم هم حرف نمی زدم. در مدرسه جوری لباس می پوشیدم و آرایش می کردم تا شبیه زنی هرزه در میان کودکانی مودب باشم، فاصله ام را با همه حفظ می کردم، حتی با معلم ها، که در برابر کج خلقی من صبوری می کردند، فقط به خاطر اینکه مادرم به شیوه ای به آن ها فهمانده بود که خودش هم یک معلم است.