مشکل پدر بودن این است که بچه ها، پدرشان را خیلی خوب می شناسند. در برابر آن ها نمی شود کوچک ترین واقعیتی را وارونه جلوه داد.
نگاهی به آینه انداخت و گفت: «باید یک سری تصمیمات جدید بگیرم.» بعد کلید برق جالباسی را زد و با دیدن لباس هایش به این فکر افتاد که امروز چه کسی باشد. کنار بلوز و دامن های چروک بانی، انبوه لباس های تنگ مورگان هم آویزان بودند: لباس ملوانی، لباس سربازی، لباس قایق رانی... انگار این لباس ها را از بین وسایل دور ریخته شده ی یک اپرا جمع کرده بود. بالای لباس ها هم کلاه هایش دیده می شدند: شش کلاه که در طبقه ی بالای جالباسی قرار داشتند. یکی از آن ها را برداشت و سرش گذاشت.
شاید بتوان گفت مورگان مردی بود که تکه تکه شده بود یا شاید هم همیشه تکه تکه بود. اصلا شاید از روز اول، قطعات بدنش را سرهم نکرده بودند. انگار اعضای بدنش را خیلی بد به هم چسبانده بودند. دست و پاهای پشم آلود و لاغرش را با آن استخوان های درشتش به شکلی اغراق آمیز به هم وصل کرده بودند.