این رمان واگویه های نویسنده ای است که بعد از 20 سال با نامی جعلی به وطنش، پاریس، بازگشته تا قراردادی با یک ناشر ژاپنی بنویسد. این سفر که ظاهرا در ابتدا بنا بوده خیلی کوتاه باشد به تدریج طولانی می شود.
راوی انگار باید چیزی را پیش از بازگشتش به انگلیس پیدا کند. چیزی که ظاهرا در سرزمینی است که ترکش کرده ولی در واقع در درون خود اوست، شاید هم خود اوست. راوی 20 سال است که از همه دوستان و آشنایانش در پاریس بریده، نامش را تغییر داده و با هویتی جعلی زندگی کرده است و حتی زبانش را هم تغییر داده و اکنون به زبان انگلیسی حرف می زند و کتاب می نویسد. در این رمان زبان مسئله مهمی است.
دربارهی رابطهی میان نویسندهها و شهرها بسیار گفتهاند و نوشتهاند و تحلیل کردهاند، اما پاریس برای پاتریک مودیانو همواره جای دیگری بوده است. البته مودیانو نخستین نویسندهی فرانسوی نبوده که سطرسطر آثارش را از کوچه و پسکوچهها پاریس بیرون کشیده است. هرچه باشد، این شهر طی دو سه قرن اخیر شاهد اتفاقاتی بوده که برخی از آنها همچون انقلاب کبیر فرانسه تاریخ را به قبل و بعد خود تقسیم کردهاند و خب، طبعا هر رماننویسی چنین فرصتی را بهسادگی از دست نمیدهد. مودیانو هم به همین نسبت در آثارش مدام به گوشه و کنار پاریس سرک میکشد و گذشتهی آن را میکاود. دورهی مقاومت در جنگ جهانی دوم و سالهای جنبش جوانان در دههی ۱۹۶۰ از جمله مقاطعی است که رد پررنگی در نوشتههای مودیانو از خود بر جای گذاشتهاند. این برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۴ در رمان «محلهی گمشده» نیز سراغ همین تعلق خاطر همیشگی خود به پاریس رفته است. «محلهی گمشده» که با ترجمهی اصغر نوری و از سوی انتشارات افراز منتشر شده، تاکنون چاپهای متعددی را به خود دیده است. جالب است بدانید که این ترجمه بهنوبهی خود برگزیدهی جایزهی کتاب فصل شده است. نوری در مقدمهی خود بر این کتاب نوشته است: «مودیانو نثری سهل و ممتنع دارد؛ جملههایی کوتاه و معمولا عاری از پیچیدگیهای زبانی، نثری ساده و روان که مثل لغزیدن آرام راوی در کوچههای پاریس بهآرامی روی کاغذ میلغزد. قهرمان کتاب در زمان حال پرسه میزند، اما انگار در گذشته است؛ حال را گذشته میبیند، گذشته را به حال میآورد.» انتشارات افراز علاوه بر «محلهی گمشده» رمانهای دیگری از پاتریک مودیانو را نیز روانهی بازار کتاب کرده که از آن جمله میتوان به «خیابان بوتیکهای خاموش»، «برای اینکه در محله گم نشوی»، «دورا برودر»، «سفر ماه عسل» و «کمد دوران کودکی» از آن جملهاند.
توریست ها روی صندلی های فلزی دور آن نشسته بودند . مثل آن ها از این به بعد با این شهر بیگانه بودم . دیگر هیچ چیز من را به آن وصل نمی کرد . دیگر زندگی ام در خیابان ها و ساختمان های آن جا نمی گرفت . خاطراتی که یک دفعه از یک چهار راه یا از یک شماره تلفن ظاهر می شدند ، به زندگی دیگری تعلق داشتند.
مایو چندماه قبل از روکروآ مرده بود، از این هم خبردار شده بودم، در لندن، توی آن مغازه ی نزدیک مون پلیه اسکوآر که درش اغلب روزنامه های فرانسوی را ورق می زدم. یک مطلب کوتاه پانزده سطری. فکر نکرده بودند که چاپ کردن عکسش لازم باشد. چرا باید این کار را می کردند؟ مایو خیلی وقت بود که کار سینما را کنار گذاشته بود. در پیاده رو خیابان مونتنی نقش زمین شده بود، ساعت سه صبح، و به گفته ی مقاله، «در حال خارج شدن از بار». رهگذری سعی کرده بود بلندش کند و آمبولانس خبر کرده بود. آن موقع، این دو مرگ تقریبا مشابه هیچ فکر خاصی به من القا نکرده بودند. و نه حتی این جمله ی معذرت خواهی که مایو با آخرین نیرویش برای کسی که به کمکش آمده بود، زمزمه کرده بود: «دوست عزیزم، من دارم پیر می شم.»