در دیفن باکستراسه جلو می رفت. رگبار شروع شد، رگباری تابستانی که با راه رفتن او و پناه گرفتنش زیر درخت ها، کم و کمتر می شد. مدت ها فکر کرده بود مارگارت مرده است. دلیلی وجود ندارد، نه، دلیلی وجود ندارد. حتی در سال تولد هر دو ما، وقتی این شهر از بالا شبیه تل آوار بود، یاس ها ته باغ ها و بین ویرانه ها گل می دادند.
و مدام در این باره از خودش سوال هایی می کرد و هیچ وقت به جوابی نمی رسید. شاید این جزئیات تا ابد برایش معما باقی می ماندند. برای همین شروع کرد به تهیه ی یک فهرست و البته یافتن سرنخ ها: چیزهایی مثل یک تاریخ، یک جای خاص، یا اسمی که طرز نوشتنش یاد نبود... حدود ساعت هفت شب در خیابان اپرا قدم می زد. آیا وقت مناسبی برای قدم زدن در این محله ی نزدیک به گران بلوار و بازار بورس بود؟
برخورد اول بین دو نفر مثل زخمی سطحی است که هر دو احساسش می کنند و چرت تنهایی شان را پاره می کند.