وحشت و مرگ ومیر در همه ادوار، در ممالک بیگانه کمین کرده است. پس چرا باید برای این داستانی که تعریف می کنم تاریخی بدهم؟ فقط کافی است بگویم از دوره ای که حرف میزنم، جایی در مجارستان، باوری پنهانی دربارهی نظریه تناسخ روح وجود داشت. دربارهی خود این نظریه - درباره درست و غلط بودنش یا احتمال وجودش چیزی نمی گویم. هرچند، از تردیدها درباره اش دفاع می کنم . همان طور که لا برویر درباره ی تمام بدبختی های ما می گوید: «اصلا نمی تواند تنها باشد.»
خانواده های برلیفیتزینگ و متزنگرستین قرنها با هم اختلاف داشته اند. هیچ گاه دو خانواده ی این اندازه برجسته بین شان خصومتی این چنین مهلک نبوده. ریشه ی این دشمنی به نظر در جمله ای از یک پیشگویی باستانی یافت شده - ایک نام رفیع باید سقوطی هراس انگیز داشته باشد، آن هم زمانی که میرایی متزنگرستین، مانند سواری بر اسبش، بر نامیرایی برلیفیترینگ غلبه می کند.»
وقتی فردریک متوجه جهت نگاهش شد لبش ناخودآگاه حالتی شیطانی گرفت. با این حال حالتش را حفظ کرد. برعکس، به هیچ وجه نتوانست علت اضطراب طاقت فرسایش را که مثل تابوتی روی احساساتش فرو افتاد بفهمد. با دشواری فراوان احساسات رویایی و متناقضش را با یقین بیدار بودنش پیوند زد. هرچه بیشتر به تصویر نگاه می کرد بیشتر جذب افسون می شد و غیرممکن تر می شد که بتواند نگاهش را از جذبه ی آن پرده ی منقوش برگرداند. همهمه رفته رفته شدیدتر شده بود، و او با تقلایی اجباری توجهش را به نور گلگونی که از استبل های مشتعل روی پنجره ها افتاده بود منحرف کرد