شاید در بیشتر مواقع طرفدار شخصیت های قهرمان در داستان ها باشیم، اما بدون شخصیت های شرور جذاب و به یاد ماندنی، برخی از برترین داستان ها در ادبیات جهان را از دست می دادیم. سرنوشت «هری پاتر» چه می شد اگر «ولدمورت» نبود؟ «اتتلو» اگر «ایاگو» نبود؟ «فرودو» اگر «اُرک ها» نبودند؟ همه ی آن ها خیلی خوشحال تر بودند و احتمالا شهروندانی بهتر برای جامعه به حساب می آمدند، اما جذاب ترین تجربه های زندگی خود را نیز از دست می دادند! در واقع شخصیت های شرور همیشه تحسین برانگیز نیستند اما وجودشان همیشه مترادف است با تجارب هیجان انگیز و به یاد ماندنی.
برترین شخصیت های شرور معمولا به میزان قهرمان ها پیچیده هستند و انگیزه های سفت و سختی دارند. گاهی اوقات حتی ممکن است از شخصیت شرور داستان طرفداری کنیم چون قهرمان قصه، آن شخصیت شگفت انگیزی نیست که قبلا تصور می کردیم. شخصیت هایی همچون «اسنیپ»، «گالوم» یا «آقای دارسی» جذاب تر از کاراکترهای شیطانی و دیوصفتِ تکبُعدی هستند، چون لایه های مختلف شخصیتی و خواسته هایی گاها متضاد دارند. از هیولاهای دریایی گرفته تا ملکه های پلید، در این مطلب با برخی از برترین شخصیت های شرور در ادبیات داستانی آشنا می شویم و سعی می کنیم به جنبه های کمتر پرداخت شده ی شخصیت آن ها بیشتر توجه کنیم.
«لیدی مکبث» در کتاب «مکبث»
درست است، «لیدی ام» هیچ مشکلی با شاه کُشی ندارد... او زنی جاه طلب است که تلاش می کند حکومت پدرشاهی را از بین ببرد، یک شاه پس از شاهی دیگر. آیا این خواسته ی زیادی است؟! او همچنین به خاطر احساس عذاب وجدان و پشیمانی از قتل هایی که باعثشان بوده، تا دنیای جنون پیش می رود و سرنوشتی تراژیک پیدا می کند. اما در نهایت، به خاطر مداخله ها و کارهای «لیدی مکبث»، اسکاتلند صاحب پادشاهیِ بهتری می شود.
لیدی مکبث: «آرام باشید سرورم. بیایید تا به مهمانی امشب فکر کنیم.» مکبث: «تا زمانی که بانکو و فلینس زنده هستند، نمی توانم لحظه ای آرام باشم. پادشاهی فرزند بانکو، قرار را از من گرفته است.» لیدی مکبث می گوید که آن ها همیشه زنده نخواهند بود و مکبث این حرف را تایید می کند. اما مکبث ترجیح می دهد تا به سرانجام رسیدن نقشه ی خود، چیزی به او نگوید. لیدی مکبث هم دیگر چیزی نمی پرسد.
«اهریمن» در کتاب «بهشت گمشده»
او علیرغم داشتن نقش شیطان، در این شعر ماندگار و خیال انگیز اثر «جان میلتون»، بیشتر یک شخصیت «ضدقهرمان» است تا شخصیتی شرور. او رهبریِ شورشی در بهشت را به دست گرفته، بخشی به این خاطر که مغرور و خودشیفته است و بخشی دیگر، به این دلیل که این اتفاق باید رقم می خورده و در تقدیر، نوشته شده بوده است. او فرشته ای سقوط کرده است که آرزوی «اراده آزاد» را در سر دارد اما با این حال می داند که هیچ وقت به آن دست پیدا نخواهد کرد. کاراکتر اهریمن در «بهشت گمشده» به شخصیتی پیچیده تبدیل می شود که بی باک است اما نقص های زیادی دارد، و ادعا می کند: «حکمرانی در جهنم، بهتر از خدمتگزاری در بهشت است.»
«لانگ جان سیلور» در کتاب «جزیره گنج»
او دزد دریایی است، اما یک دزد دریایی کاملا جذاب! «لانگ جان سیلور» شخصیت شرور اصلی در کتاب «جزیره گنج» اثر «رابرت لوییس استیونسون» است اما با این وجود، برای شخصیت اصلی کم تجربه ی داستان یعنی «جیم» اهمیت قائل است. او شاید کشتی ها را به منظور جست و جو برای یافتن گنج مدفون تصرف کند، اما از طرفی دیگر شخصیتی کاریزماتیک و بامزه دارد و سفرهای دریاییِ معمولا حوصله سر بر به همراه او سرگرم کننده می شوند! «لانگ جان سیلور» همچنین به دنبال دزدی کردن از همه نیست بلکه فقط می خواهد گنج مورد نظرش را بیابد و دوران بازنشستگی اش را با آرامش آغاز کند.
جزیره حدود پانزده کیلومتر طول و هشت کیلومتر عرض داشت و شبیه اژدهاى چاقى بود که ایستاده است. جزیره دو بندر درون خود داشت. تپه اى که تقریبا در میان آن قرار داشت با نام «دوربین» نام گذارى شده بود. چندى بعد اطلاعات دیگرى نیز به آن اضافه شده بود مخصوصا سه ضربدر قرمز رنگ که بسیار تمیز علامت گذارى شده بود: دو تا از آن ها در قسمت شمالى و یکى در قسمت جنوبى. کنار ضربدر جنوبى با دست خطى که با دست نوشته هاى کج و معوج کاپیتان بسیار فرق داشت نوشته شده بود: «گنج این جاست.»
مادرِ «گرندل» در کتاب «بئوولف»
«بئوولف» افسانه ای کهن و بسیار عجیب است. قهرمان داستان، «بئوولف»، باید هیولایی به نام «گرندل» را شکست دهد که انسان ها را می خورد. اما اتفاقات طوری پیش می روند که «بئوولف» مجبور می شود به نبرد با مادر «گرندل» برود، که به دنبال انتقام مرگ پسرش است. او ترکیبی از یک هیولای دریایی و زنی جنگجو است که انگیزه هایش برای کشتن «بئوولف»، قابل درک به نظر می رسند! شاید او بیش از آن که هیولایی شرور باشد، مادری زخم خورده و کینه توز است.
به سپیده دم، آنگاه که دانمارکیان قوت گرندل را دیدند و قدرتش را، زاری های بسیار به هم آمده، پیرانه شاه، به اندوه بر مردانش گریست. و جای پاهای خون آلوده یافته شدند. به قدر کفایت بد بود این و اما شب پسین، گرندل کسانِ بیشتر کشت. و گناه، بصیرت از او ربوده بود، چنان که هیچ در دل پشیمان نمی بود. این سان گرندل فرمانروایی نموده، یکی بود در نبرد مقابل بسیاران. و اعظمِ تالارهای زمین تهی گشته، در شب متروک ماند.
«کنت اُلاف» در کتاب «مجموعه ماجراهای ناگوار»
چگونه می توان «کنت الاف» را دوست نداشت؟ او بسیار بامزه است و لباس ها و سرگرمی های عجیب و جالبی دارد. علاوه بر این، هر چه داستان «مجموعه ماجراهای ناگوار» پیش می رود و پیچیده تر می شود، بچه ها می بینند که بیشتر و بیشتر با «کنت الاف» هم نظر شده اند، تا جایی که شخصیت های قهرمان داستان این درس مهم را می آموزند که دنیای واقعی، به دو بخش مرزبندی شده و متمایزِ خیر و شر تقسیم نشده است. حتی شخصیتی عجیب و شاید ناخوشایند مثل «کنت الاف» نیز ممکن است دست به فداکاری هایی بزند که هیچ کس تصورش را نمی کند.
انسان ها فقط خوب یا بد نیستند، بلکه مانند یک ظرف سالاد هستند که این چیزها را در خود دارد.
«ایاگو» در کتاب «اتللو»
بدترین شخصیت شرور، کسی است که شما را بهتر از همه می شناسد—شاید کسی که دوستش دارید. و ترسناک ترین انگیزه، عدم وجود انگیزه ای مشخص است. جذاب ترین شخصیت شرور، کسی است که حتی از قهرمان، که نامش عنوان کتاب است، نیز حرف های بیشتری برای گفتن در داستان دارد. «ایاگو» یک شخصیت شرور شگفت انگیز است؛ مردی حقه باز و خطرناک که شخصیتش برای قرن ها منتقدین ادبی و مخاطبین را به وجد آورده است.
ردریگو: «تو به من گفتی از او متنفر هستی.» ایاگو: «اگر نباشم مرا آدم پستی بدان... سه نفر از بزرگان شهر شخصا پیش او رفته، کرنش و خواهش کردند که مرا نایب خودش بکند. من ارزش خودم را می دانم به مردانگی قسم، کمتر از این مرتبه شایسته ی من نیست. اما از آن جا که او در بند غرور و خیالات خودش است، با سخنانی پر از اصطلاحات جنگی خواهش آن ها را رد کرد و آخرش گفت «غیرممکن است. من نایب خودم را انتخاب کرده ام.»
«ایمی دون» در کتاب «دختر گمشده»
«ایمی» زنی زخم خورده و متفاوت است که جذابیت داستان پرتعلیق و پرفروش «گیلین فلین» را دو چندان می کند. بدون تردید او شخصیتی شرور است اما همزمان، در حال انتقام گرفتن از افرادی است که سال ها جسم و هویت شخصی اش را تحت سلطه ی خود گرفته بودند. البته این موضوع، کارهای غیر انسانی «ایمی» را توجیه نمی کند اما او نیز برای کارهای خود دلایلی دارد که به نظر خودش، توجیه پذیر هستند.
به خانه می روم و مدتی را به گریه کردن می گذرانم. تقریبا سی و دو سالم شده است. سن زیادی نیست، خصوصا در نیویورک. اما حقیقت این است که مدت ها از آخرین باری که کسی را دوست داشته ام، گذشته است. پس چطور ممکن است دیگر کسی را ببینم که عاشقش باشم؟ آن قدر عاشقش باشم که با او ازدواج کنم؟
«هیولای فرانکنشتاین» در کتاب «فرانکنشتاین»
هیولایی مظلوم و ترحم برانگیز! او فقط یک کودک در جسمی ترسناک و بزرگ است و پدرش نیز، علاقه ی چندانی به او ندارد. شاید بتوان گفت هیولا کارهای مرگبارش را از روی شرارت یا حتی خشم انجام نمی دهد؛ او فقط راه بهتری نمی شناسد. به محض این که این شخصیت، ارتباط برقرار کردن را یاد می گیرد، از صدمه زدن به دیگران دست می کشد. احتمالا خود «ویکی فرانکنشتاین»، شخصیت شرورِ واقعیِ داستان است چون برای اجتناب از مواجهه و صحبت کردن با پسر عجیب و هیولاگونه اش، تا قطب شمال می گریزد.
هیولا گفت: «انتظار چنین استقبالی را داشتم. آدم ها از موجودات مفلوک متنفرند؛ من که از هر موجود زنده ای مفلوک ترم! و تو، خالق من، بر من خشم می گیری و سخنم نمی شنوی، که مخلوق توام و با هم چنان پیوسته ایم که فقط با نابودی یکی از ما پیوندمان می گسلد. می خواهی مرا بکشی؟ چگونه می توانی زندگی را این گونه به بازی گیری؟»
«برثا روچستر» در کتاب «جین ایر»
این شخصیت با نام های «برثتا میسون» و «زن دیوانه در اتاق زیر شیروانی» نیز شناخته می شود. او شخصیت شرور اصلی داستان «جین ایر» است، اما اگر شما هم در اتاقی کوچک و نمور می افتادید، احتمالا صداهای عجیبی از خودتان در می آوردید و همه چیز را به آتش می کشیدید. وقتی «برثا» سلامت روان خود را از دست می دهد، همسرش کمکی به بهبود او نمی کند. درست است که خدمات سلامت روان در آن دوران چندان خوب نبود اما راه حل «آقای روچستر» نیز عاقلانه به نظر نمی رسد!
ای خواننده عزیز، خدا نکند هیچ وقت به آن احساسی دچار شوید که من آن لحظه دچارش شده بودم! خدا نکند چشم هایتان هیچ وقت آن اشک های طوفانی و سوزان و دلخراشی را ببارد که آن لحظه از چشمهای من می بارید. خدا نکند هیچ وقت آنطور درمانده و دردمند به درگاه خدا التماس کنید که من در آن لحظه می کردم. خدا نکند که شما هم مانند من بترسید که مبادا باعث بدبختی کسی شده باشید که از جان و دل دوستش دارید.
«موبی دیک» در کتاب «موبی دیک»
علیرغم این که عنوان کتاب «هرمان ملویل» نام او است، «موبی دیک» در واقع شخصیت شرور این داستان به شمار می آید... اگرچه کار اشتباهی انجام نداده است. او فقط می خواهد یک نهنگ زنده باشد و شکار نشود! اما این موضوع، «کاپیتان اِیهَب» را بسیار عصبانی می کند. اما متأسفانه یا خوشبختانه، طبیعت به این راحتی ها تن به شکست نمی دهد. شخصیت های شرورِ اندکی در ادبیات وجود دارند که انگیزه ها و خواسته هایشان به اندازه ی «موبی دیک»، قابل درک و توجیه پذیر باشد.
درست نمی توانم بگویم چرا شکار نهنگ را انتخاب کردم. ما گاهی وقت ها بدون هیچ توضیح و دلیل روشنی دست به کارهایی می زنیم. همین قدر می دانم که ماه ها رویای این جانورانِ عظیم دریاگرد و همه ی گوشه کنارهای خطرناک و پرتِ جهانی را که در آن پرسه می زدند، در سر داشتم. این حیوانات شگفت انگیز به کنجکاوی من دامن می زدند.
«پروفسور موریارتی» در کتاب «آخرین معما»
نابغه ای تبهکار یا به قول خود «شرلوک هولمز»، «ناپلئونِ جرم و جنایت»: تنها کسی که می تواند کارآگاه مشهور «آرتور کانن دویل» را به واقعا به دردسر بیندازد (البته به جز خودش). اگرچه اکنون به خاطر اقتباس های پرشمار صورت گرفته از این مجموعه ی شگفت انگیز، «موریارتی» را به عنوان دشمن اصلی «هولمز» می شناسیم، «کانن دویل» او را تنها به این خاطر خلق کرد که قهرمانش را به کشتن دهد، و این شخصیت در داستان های دیگر «هولمز»، حضوری غالب ندارد. این نکته اما به هیچ وجه از جذابیت او کم نمی کند.
این سقوط نیست که تو را می کُشد شرلوک! مسئله اصلاً «سقوط» نیست، فرود آمدن است.
«یوریا هیپ» در کتاب «دیوید کاپرفیلد»
شخصیت های شرور کمی به اندازه ی این شخصیت، بدمنظر به تصویر کشیده شده اند. اولین باری که «یوریا هیپ» را می بینیم، او به عنوان مردی «رنگ پریده» و «جسدمانند» توصیف می شود که «تقریبا نه ابرویی داشت و نه مژه ای، و چشمانش قهوه ای سرخگون بود، آنقدر بی حفاظ و بی سایه که به یاد دارم به این فکر کردم که شب ها چگونه می خوابد. شانه هایی بزرگ داشت و استخوانی بود؛ در لباسی تماما مشکی با دستمال گردنی سفید.» برخی از منتقدین ادعا می کنند که «چالز دیکنز» این شخصیت را بر اساس «هانس کریستین اندرسون» نویسنده ی دانمارکی داستان های پریان خلق کرده است!
بله، او بسیار آدم خوبی است. دشمن هیچ کس نیست به جز خودش.
«کتی ایمز» در کتاب «شرق بهشت»
«کتی» مانند یخ، سرد است؛ شخصیتی جامعه ستیز که در کودکی مجبور بود تظاهر به احساسات مختلف را یاد بگیرد اما خیلی زود فهمید که چقدر راحت می تواند برای سرگرم کردن خودش، دیگران را فریب دهد، زندگی هایشان را نابود کند و حتی جانشان را بگیرد. او این کارهای شرورانه را با استفاده از هوش و زیبایی خود به انجام می رساند. اما تنها یک بار، احساسی از پشیمانی به او حمله ور می شود و سرنوشت این شخصیت، مسیری تازه به خود می گیرد.
آدم اگر هر چه دارد هم دور بريزد، باز گناه های كوچکی برای عذاب دادن خود نگه می دارد. اين ها آخرين چيزهایی است كه ما رها می كنیم.
«هانیبال لکتر» در کتاب «سکوت بره ها»
او را بیشتر با بازی درخشان «آنتونی هاپکینز» در اقتباس سینمایی کتاب «سکوت بره ها» به خاطر می آوریم اما این شخصیت نابغه و ترسناک—روانپزشک، قاتل سریالی، آدمخوار—را «توماس هریس» خلق کرده است. در قسمتی از داستان درباره ی این شخصیت گفته می شود: «نمی دانند چه نامی برای او بگذارند». او از هوش و دانش بالای خود به بهترین شکل برای رسیدن به مقاصدش استفاده می کند و حتی با حرف هایش می تواند افراد را وادار به انجام کارهایی شوکه کننده و برخلاف میلشان کند.
اگر لکتر با تو حرف بزند، در درجه ی اول سعی می کند چیزهایی درباره ی تو بداند و این کارش به کنجکاوی ماری شبیه است که به لانه ی پرنده ای نگاه می کند. ما هر دو می دانیم که تو مجبوری دیر یا زود دیدار و گفت وگویی با او داشته باشی و در این حال، او سعی می کند درباره ی تو اطلاعاتی کسب کند که البته لازم نیست چیزی به او بگویی.