من هیچ توضیحی نمی خوام. آره من دارم اشتباه می کنم. حق با توئه. من احمق ده ساله که دارم اشتباه می کنم. اگه یه حرف راست تو زندگی ت زده باشی همینه که الان گفتی. اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم. اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم. اشتباه بعدی من این بود که تو رو صدبار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم پایین. هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم…من نمی گم هر غلطی خواستی نکن، من می گم دست از سر من بردار و برو یه احمق دیگه پیدا کن. توی زن ها تا دلت بخواد احمق هست. از اون هایی که تا یه مرد به شون گفت دوستت دارم باورشون می شه و عاشقش می شن. ازاون هایی که تا شوهرشون غلطی کرد می زنند زیر گریه. خوب من نیستم. یعنی دیگه نمی خوام باشم. چرا گورت رو گم نمی کنی؟
داستان دوم - چند روایت معتبر درباره بهشت:
«دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا، همین حالا، نه توی بهشت، کله ام کوچک شود. بعد یه هو چشمم می افتد به آب توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند، اما بعد غرق شده اند و مرده اند و حالا از جاشان تکان نمی خورند.»
داستان سوم - تهران در بعدازظهر:
«پسر سرش را از روی کاغذ تا دست های زنی که برابرش ایستاده بود بالا آورد. لحظه ای زل زد به ساعت فانتزی صفحه بزرگی که به مچ کوچک زن مقابلش بسته شده بود، اما هر چه سعی نتوانست چشم هایش را بالاتر ببرد. انگار نیرویی غریب چشم هایش را دوخته بود به آن دست های کوچک رویایی. نگاهش را باز گرداند به کاغذ توی دستش و آن قدر به کلمات سرخ توی کاغذ نگاه کرد تا گویی موجی از آب کلمات سرخ را با خودش برد.»