دیشب توی پله های خونه لیز خوردم. بس که تند تند می رفتم بالا. زانوم زخمی شد. قوزک پام خراش برداشت. مادرم گفت:((حواست کجاست، دختر؟)) شب، قبل از خواب توی رختخواب مثل بچه ها بغض کردم و تا دیر وقت گریه کردم. به خاطر زانوم نبود. به خاطر قوزک پام نبود. تسمه کفشم پاره شده بود.
داشت شروع می شد که خفه اش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمی خواستم کلام تمام شود. نمی خواستم جمله معنا پیدا کند. نیمه شب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت می آمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمی دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه ی دندانه ی سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که می ترسیدم. دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب می لرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دست هام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه می شد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.