با چهره حق به جانبی حرفم را قطع کرد و گفت: اگر می تونستید که از همه مردها متنفر نمی شدید خانم بهاری! جمله اش را با طعنه و کنایه گفت. نیش کلامش را به جان خریدم چون می دانستم او را آزار می دهم. می دانستم برایش تبدیل به یک معمای پردردسر شده ام. می دانستم تلاش می کند وادارم کند حرفی را که زده ام پس بگیرم! و من چه قدر عاشق این بودم که حرفم را پس بگیرم! که بگویم نه تنها از تو متنفر نیستم، بلکه دوستت دارم! می خواستم به او بفهمانم که او اولین کسی است که توانسته در قلبم جایی پیدا کند و باید به خودش افتخار کند! باید می دانست که هر کسی نمی توانست جای او باشد! باید خوشحال و هیجان زده می شد! او، امیر مردانی، بی آنکه بداند چرا، بی آنکه بدانم چرا، برایم مهم شده بود! و اگر تلخی ام را می دید فقط برای این بود که… می خواستم نازم را بکشد. می خواستم مرا دوست بدارد… می خواستم تلاش کند که نظرم جلب شود! می خواستم مرا بخواهد… تمام طعنه هایش را به جان می خریدم چون می دانستم بی تفاوت نیست. و من چه قدر از این طعنه ها لذت می بردم!