میگویم معتاد شدهام، همه میخندند! شاید هم حق با آنها باشد، شاید درست بگویند که تا ندیدمت چهطور میشود عاشقت شوم؟! نمیدانم اما حالا که شدهام! مثلا هرشب تا نیمههای آن بیدارم. صبحها خیلی زود چشم باز میکنم و از بین دو پلکی که بهزور باز نگهشان داشتهام، گوشیام را چک میکنم؛ دنبال پیامی از طرف تو میگردم که انگیزه شود برای زندگی! صدای خنده میآید، تویی؟ به گمانم عقل از سرم پریده است! تویی که ندیدهای مرا، چهطور باید عشقم را درک کنی یا بفهمی منتظر پیامت نشستهام؟! آه که چه سخت است عشق وقتی نه خودت هستی نه پیامت! اما خوابت… امان از خوابت که بیچارهام کرده! میدانی؟ من بیچارگی را هم دوست دارم! کاش بشود هر شب که به خوابم میآیی، بمانی تا صبح رو به ظهر! آخر در بیداریام هرچه میگردم، بیشتر نیستی! دیگر خسته شدهام از این نبودنت و از این خندههای پر تمسخر اطرافیان! تو هم باور نمیکنی؟! من واقعا معتاد شدهام، معتاد به تو…!
کتاب ستاره سینما