لیلای من… چهل سال پیش درست در همین فصل سال و همین موقع روز و پشت همین پنجره بود که این شعر لیلا را برای اولینبار خواندم و وقتی نگاهم را از روی کاغذ کاهی آغشته به بوی گل سرخ بلند کردم و به بیرون از پنجره دوختم، با آن لباس بلند که بیشتر از دشتی که در آن پرسه میزد گلهای رنگارنگ داشت دیدمش، او دیگر برایم فقط دختر همسایه نبود، در قلبم میم مالکیتی گرفته بود که تا آن زمان نمیدانستم میشود به آدمها هم آن را داد؛ لیلایم شده بود، لیلای زیبا و پر احساس من، دخترکی که همهچیزش برایم خاص مینمود؛ من و او بعد از پسر آقا معلم تنها بچههای روستا بودیم که بالاتر از هفت کلاس درس خواندیم، آقا معلم برایمان کتابهای شعر و داستان میآورد و ما را تشویق میکرد که در آینده اگر شرایط خوبی برایمان فراهم شد بیشتر درس بخوانیم و پیشرفت کنیم.
لیلا هرازگاهی شعر میگفت و آقا معلم در او چیزی به نام استعداد شعر گفتن کشف کرده بود و راهنماییاش میکرد تا هر روز بهتر شود. شاید اگر لیلا هم مثل دختران دیگر روستا پدر و برادر داشت اصرارهای داییاش که همان آقا معلم بود برای گرفتن اجازهی درس خواندن از آنها بیفایده مینمود و یا باید گلیمبافی و جاجیمبافی میکرد یا سر یکی از زمینهای کدخدا مشغول به کار میشد.
کتاب خاک خام